موضوع: رمان - رمان ايراني نويسنده: سیما قنبری ناشر: آواي سورنا نوبت چاپ: اول تعداد صفحات: 456 صفحه تيراژ: 1100 نسخه قطع: رقعی قيمت: 75000 ريال
معرفي کتاب:
دست بر قلم ميبرم، ميخواهم بار دیگر خود را در نوشتن داستان زندگی دختري كه موهایش زیر نور خورشید ميدرخشد، محك بزنم.
نميدانم چقدر موفق و پیروز خواهم شد اما اين را ميدانم كه ميخواهم هرچه در دل تنگ آن دخترك ميگذرد، روی كاغذ حك كنم.
دلتنگیهایی كه او را از زندگی روزمرهاش جدا كرده بود. زندگیاي كه با یك نگاه محبتآمیز، با یك لبخند زیبا اوج گرفت و در آن دایرهاي به نام عشق تشكيل شد، عشقی كه سرشار از مهر و محبت بود اما ناگهان ورق برگشت و سرنوشت برای او حكم كرد كه باید از عشق خود چند صباحی دور باشد و در اوج خوشبختی رهایش كند و او را در زندگیاي كه پستی و بلندی فراوانی داشت، بیكس و تنها بگذارد. خستهدل به دنبال آغوش گرمي ميگشت تا پستی و بلندی زندگی را راحتتر طی كند اما هرچه جستوجو كرد، كسی را نیافت. مجبور شد كه به تنهایی انس بگیرد و چهار فصل سال را تنها سپری كند.
بهاری كه غنچهها شكوفا شدند اما غنچۀ لبهای او شكوفا نشد.
تابستانی كه تك و تنها پشت پنجره نشست و به خورشید نگریست و برای آمدن عشق از دست رفتهاش اشك ریخت و با خورشید درد و دل كرد.
پاییزی كه روی برگهای خزان و زرد قدم گذاشت. و زمستاني كه برف، غم و غصههایش را پوشاند.
آری دختری كه در اوج تنهایی همه به او پشت كردند اما ناگهان روشناییاي به نام اُمید در دلش جوانه زد و به انتظار آن امید، در جادههای زندگی در جستوجوی عشق از دست رفتهاش قدم برداشت. در حالی كه در نیمهای از زندگیاش، خطوط عشق شكل گرفته بود، او به دنبال نیمۀ دیگرش بود!
فهرست:
امروز صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم. او با هیجان داخل اتاقم شد و گفت:
«بلند شو مهتاب جان كه كلی كار داریم.»
خمیازهاي كشیدم و گفتم:
«چه خبر شده؟»
- همین الان كدخدا برام پيغوم آورد كه قراره یه دكتر به دهمون بیاد.
- خُب به من چه ربطی داره؟!
- ربطش اينه كه قرار شده اون، توي خونۀ ما زندگی كنه!
- خونۀ ما؟!
- آره عزیزم.
- حالا چرا خونۀ ما؟ اين همه خونه توي اين ده هست!
- دیشب به كدخدا خبر ميدن كه یه دكتر ميخواد به دهمون بیاد، اون بنده خدا هم از روی ناچاری به من رو انداخت، منم با كمال میل قبول كردم.
- حالا اين دكتر خانمه یا آقا؟
- مادرجون چه فرقی ميكنه، هر كسی میخواد باشه، قدمش روی چشم. بلند شو، اینقدر هم غر نزن!
با بیحوصلگی از جایم بلند شدم و تختم را مرتب كردم. مادر شانه را به دست گرفت و موهایم را شانه زد و بافت و گفت:
«صبحونت رو كه خوردی، برو اتاق عقبی رو تمیز كن.»
- اتاق پدر رو ميگی؟
- آره اتاق پدرت رو ميگم.
با تعجب او را نگاه كردم. مادر از اتاق خارج شد. در اين پنج سالي كه پدرم را از دست داده بودم، اين اولين باري بود كه مادر اجازه
ميداد داخل آن اتاق شوم، اتاقي كه ميدانم براي مادر پر از خاطرههای تلخ و شیرین است، خاطراتي كه مادر با آنها زندگي ميكند. برايم باور كردنش خيلي سخت بود كه مادر پذيرفته درِ آن اتاق را باز كنم. بعد از فوت ناگهاني پدر، مادر در بستر بيماري افتاد. آن وقتها من چهارده سال بيشتر نداشتم، وقتي خبر مرگ پدر را شنيدم دنيا روي سرم خراب شد. فكر نميكردم به اين زودي پدر را از دست بدهم، پدري كه با نوازشهاي او از خواب بيدار ميشدم و به عشق او روزم را شروع ميكردم و به عشق او قدم برميداشتم. هيچ فكر نميكردم به اين زودي او را از دست بدهم. هنگامي كه پدر به ده ميآمده است، در راه مينيبوسي كه سوار شده بود، تصادف ميكند و در اين ميان فقط پدر من كشته ميشود. وقتي اين خبر را به ما دادند، مادر تا چند ساعت چشم به در دوخته بود. با كمك كدخدا و اهالي ده به خود آمد و همراه آنها به شهر رفت. وقتي كه برگشت ديگر آن مادر سابق نبود و رنگ به رخسار نداشت. چقدر از يادآوري آن خاطرات تلخ تنم مور مور ميشود. وقتي كه اهالی ده جنازۀ خونین پدر را بر دوش گرفتند و آن را وسط حياط گذاشتند، من با پاهايي لرزان به سوي پدر رفتم تا مانند زماني كه او از راه ميرسيد، آغوشش را باز كند و من همانند يك كودك خود را در آغوشش بیندازم، اما آن روز آغوش او به روي من بسته بود. خودم را روي تابوت او انداختم و با صداي بلند زار زدم. مادر انگار در شوك بود، مثل يك تكه گوشت، گوشۀ حياط افتاده بود و اين صحنۀ تلخ را تماشا ميكرد. من با صدايي كه شبيه ناله بود، به پدر گفتم:
«بلند شو...!