05 آذر 1387
پنجره همچنان باز است
اين هفته ميخواهيم كتابي از نويسنده معروف فرانسوي به نام رومن گاري كه خيليها در ايران او را با كتاب خداحافظ گري كوپر ميشناسند به شما معرفي كنيم. رومن گاري يكي از نويسندگان مطرح در قرن بيستم است كه كتابهاي بسياري را نوشته است. او در سال 1914 از مادري نيمه اشرافي در روسيه زاده شد و اندكي پس از انقلاب همراه مادرش رهسپار كشورهاي لهستان و سپس فرانسه گرديد، به تابعيت فرانسه در آمد و در همانجا تحصيل كرد و درس حقوق خواند و در جنگ جهاني دوم به نيروي هوايي پيوست و افتخارات فراواني كسب كرد و سرانجام سركنسول فرانسه در آمريكا شد.
رومن گاري به 4 زبان فرانسه، انگليسي، لهستاني و روسي تسلط داشت و مينوشت. او در كتاب ليدي ال دو دلداه را از ميان خيل جوانان اواخر قرن پرآشوب نوزدهم برگزيده كه يكي آرمان سوداي مبارزه سياسي را در سر ميپروراند و ديگري ديانا سودايي عشق است و معشوق را به تمامي براي عشق ورزيدن ميخواهد. پيداست كه در كشاكش عشق و مبارزه چه بسا يكي فداي ديگري ميشود و در اين هنگامه پر غوغا پيوسته شكنندهتر و آسيبپذيرتر است. رومن گاري از اين تصوير روايت جذابي خلق كرده كه ميتواند بهخوبي مخاطب را با خود درگير كند. در واقع اگر دلتان براي كتابهايي كه از فرط جذابيت توان بر زمين گذاشتنشان را نداشتهايد تنگ شده اين كتاب را به دست بگيريد. با هم بخش آغازين اين كتاب را ميخوانيم:
پنجره باز بود. دسته گل لاله و رز بر زمينه آسمان آبي و نور تابستاني تابلوهاي ماتيس را بهخاطرش ميآورد و حتي به نظر ميرسيد گلبرگهاي زردي كه بر چارچوب پنجره افتادهاند به ظرافت از قلم موي استادي بزرگ تراويدهاند. ليدي ال از رنگ زرد بيزار بود و تعجب ميكرد كه چگونه اين گلها به آن گلدان دوره مينگ راه يافتهاند.
روزگاري گذاشتن هيچ دستهگلي در خانه بياجازه و تاييد او ميسر نبود. اما اينك زني بود سالخورده و بياعتنا و گوشه گير. پس از جنگ جهاني اول چندين سال يك هنرمند گل آراي ژاپني را از هنرستان معروف تاني استخدام كرده بود، او مردي بود در كار خود بيش از حد خبره و هوشيار كه درباره ترتيب هر چيزي از پيش ميانديشيد و نقشه ميكشيد و در زمان اقتدارش گلها از آزادي و اختيار برخوردار نبودند. بعدها خود مراقبت از گلها را به عهده گرفت و باغهايش چه در انگلستان، چه در ايتاليا شايد از زيبايي صاحبش بلندآوازهتر بودند. اما از همه اينها سالها گذشته بود. به پشتي صندلي خود تكيه داده سرش را بر مخده كوچكي كه در 30 سال اخير در مسافرتها همراه خود داشت گذاشته بود. نقشهاي روي مخده را بسيار دوست ميداشت. اين نقش حيوانات گوناگوني را نشان ميداد كه در باغ بهشت در صلح و صفا با يكديگر بهسر ميبردند. دستش بر عصاي ظريفش قرار داشت. از پنجره به قبه عمارت كلاه فرنگي مينگريست كه در آن سوي درختهاي شاه بلوط استخرها و محوطه گلكاري در برابر آسمان انگليس گسترده بود. همان جا كه تركيب ابرها و آسمان آبي فام لابهلاي آن كمابيش مانند جامههاي دختران پسرش به نظر ميرسيد دقيقا قراردادي و بينقص. اغلب ميانديشيد كه آسمان انگليس فاقد شور و هيجان است. حتي در بارانيترين و توفانيترين حالت از عنصر درام خالي است و ميكوشد رفتاري به هنجار داشته باشد. آسماني است كه مانند اطفال تربيت شده در برابر جامعه مبادي آداب رفتار صحيحي دارد. اينك تنها توقعي كه از اين آسمان داشت اين بود كه همچون پسزمينهاي آبي و ملايم در پشت قبه عمارت كلاهفرنگي به همان حال هميشگي بماند تا او بتواند گاهبهگاه ساعتي لبخند بر لب به تماشايش بنشيند. عمارت كلاه فرنگي به سبك شرقي ساخته شده بود و او را به ياد بسفر و گلدن هورن ميانداخت كه آن همه دوستش داشت...