موضوع: رمان - رمان ايراني نويسنده: هلیا اویسی ناشر: آواي سورنا نوبت چاپ: اول تعداد صفحات: 304 صفحه تيراژ: 2000 نسخه قطع: رقعی قيمت: 47500 ريال
معرفي کتاب:
با سختي فرش دستباف قديمي را بلند ميكند و آن را روي تخت كنار حياط رها ميكند. خاك و غبارِ روي لباسش را ميتكاند و بالاي تخت ميرود، لولهي فرش را باز و آن را روي تخت صاف و مرتب ميكند. سريع پايين ميآيد و به داخل ساختمان ميرود. مادر بزرگ استكانها و قندان را توي سيني ميگذارد. ترنم سيني را بر ميدارد و به حياط ميبرد. از حياط صدا ميزند: مادربزرگ! شما بياييد بنشينيد، من بقيهي چيزها را ميآورم. ترنم از اين كار لذت ميبَرَد.
عصر موقعي كه آفتاب بساطش را از حياط مادربزرگ جمع ميكند، روي تخت قديميِ مادربزرگ چاي و قليان را آماده و بقيهي خانواده را هم خبر ميكند. به حياط آب پاشي شده و حوض آبيِ مادربزرگ، با آن ماهيهاي قرمزش، خيره ميشود و نسيم خنكي را كه از لابهلاي داربست موي باغچه ميوزد، همراه عطر گل ياسِ كشيده شده روي ديوار ـ كه مادربزرگ آن را يادگار پدربزرگ ميداند ـ روي صورتش احساس ميكند.
اين يكي از بهترين تفريحات ترنم بود، كه به متكاي لولهاي مادربزرگ ـ كه با چلوار سفيدي كه به لاجوردي ميزد ملحفه شده بود و مخمل قرمز زير آن از دو سر آن هويدا بود ـ تكيه كند و در حالي كه بخار چاي تازه دم در فضا طنازي ميكند، به چشمان بينور مادربزرگ خيره شود و از او بخواهد از خاطرات دوران جوانياش صحبت كند. اشتياق او براي شنيدن صحبتهاي مادربزرگ، پيرزن را به وجد ميآوردْ و سعي ميكرد موبهمو آن زمان را در نظرش مجسم كند. يادآوري لحظه به لحظهي ايام جواني كاملاً با تغييرات چهرهي مادربزرگ احساس ميشد. ترنم گاهي با شيطنت سربهسر مادربزرگ ميگذاشت و از او ميخواست از شب خواستگاري و عقد برايش تعريف كند و مادربزرگ با گفتن لا اله الا الله، قهقهه ميزد و شروع به گفتن ميكرد؛ از روزي كه پدرِ پدربزرگ از ولايت ديگر براي خواستگاري، بدون پدربزرگ به منزل مادربزرگ رفته، و از اينكه بدون توجه به عروس و داماد، پدرها روز عقد را مشخص كردند. از آن لحظهاي كه او بدون ديدن داماد ـ حتي براي يكبار ـ به زورِ خانواده، بله ميگويد و تازه زمان آن ميرسد تا عروس و داماد همديگر را ببينند. مادربزرگ خندهي كوتاهي ميكند و به دوردست خيره ميشود. گويا برميگردد به همان روز؛ همان هنگامي كه سر بلند ميكند تا همسر آيندهاش را ببيند و با يك پسر جوان كچل مواجه ميشود.
تمام آرزوها و خيالبافيهايش روي سرش آوار ميشود
و هنگامي كه شروع به گريه كردن ميكند، با برخورد تند مادر رو به رو ميشود و هيچ راه گريزي برايش باقي نميماند. زندگي مشترك آغاز ميشود. رفتار مهربانانهي پدربزرگ كه زير چهرهي مقتدرانهي او مخفي شده، ديوار بين آنها را ميشكند. و مادربزرگ زماني كه ديزيِ گِلي مادرشوهر را در اثر بياحتياطي ميشكند و پدربزرگ با مهارت تمام، آن را طوري تعمير ميكندكه مادرش متوجه نشود، حس ميكند بهترين ياور را در كنار خود دارد؛ كسي كه ميتواند به او تكيه كند و عاشقانه دوستش داشته باشد، حتي اگر او كچل باشد.
همنشيني با مادربزرگ براي ساعتها، براي بقيه عجيب ميآمد. خواهر ترنم از اين رفتارهاي او خندهاش ميگيرد و هميشه او را ديوانه خطاب ميكند. ولي مادربزرگ هميشه او را دعا ميكرد و رفتار ترنم را حاصل عمل خوب خود در گذشته ميدانست و پاداش خداوندي.
ترنم كمكم پا به عرصهي جواني ميگذاشت. زيبايي دخترانهي او تحسين برانگيز بود، ولي افكار او هنوز ول كنِ ايام كودكي نبود.
هوا كمكم رو به خنكي ميرفت و ..............