روزی روزگاری در سرزمینی دور دست، چهار شخصیت كوچولو زندگی میكردند. آنها مه در جستجوی پنیر برای خوردن و لذت بردن، در یك هزارتو ( ماز ) به این سو و آن سو میدویدند.
دو تا از آنها موشهایی بودند به نامهای « اسـنیف » و « اسـكری » و دوتای دیگـر آدمهایی به اسـم « هــم » و « ها » بودند اما ظاهر و رفتارشان بسیار شبیه مردم امروزی و عادی بود.
كارهای آنها را خیلی ساده میتوان به خاطر كوچكیشان نادیده گرفت. اما اگر با دقت و توجه كافی نگاه كنید، چیزهای بسیار حیرتآوری را مشاهده خواهید كرد!
هر روز موشها و آدم كوچولوها، وقتشان را در هزارتو صرف جستجوی پنیر مورد علاقهشان میكردند.
موشها، اسنیف و اسكری، فقط دارای یك مغز سادهی جونده بودند، آنها طبق معمول دائماً به دنبال پنیر سفت و خوش خوراكشان میگشتند.
آدم كوچولوها، یعنی« هم » و « ها »، از مغزشان كه مملو از عقاید و احساسات بود، برای یافتن پنیری استثنایی و نمونه كه اعتقاد داشتند آنها را خوشحال و موفق خواهد كرد استفاده میكردند.
هر چهار تا، علی رغم تفاوتهای بسیار زیادشان یك وجه اشتراك داشتند.
هر روز صبح همهی آنها لباسهای ورزشیشان را میپوشیدند، كفشهای كتانیشان را به پا میكردند و از خانههای كوچكشان بیرون میآمدند، و به سرعت در جستجوی پنیر دلخواهشان، داخل هزارتو میشدند.
هزارتو، دارای اتاقهای تو در تو و راهروهای پیچ در پیچی بود كه در بعضی از آنها پنیر خوشمزه وجود داشت. اما، گوشههای تاریك و مسیرهای بن بستی نیز بود كه به جایی راه نداشتند و امكان گم شدن درآنها وجود داشت. هزارتو برای آنها كه راهشان را پیدا میكردند پر از اسراری بود كه باعث میشدند زندگی لذت بخشتر شود.
موشها، اسنیف و اسكری، برای پیدا كردن پنیر از روش سادهی آزمون و خطا استفاده میكردند.
آنها به یك راهرو میدویدند و اگر آنجا خالی بود بر میگشتند و به راهروی دیگر وارد میشدند. راهروهای خالی از پنیر را به یاد میسپردند و به سرعت به مكانهای جدید میرفتند. اسنیف از حس بویایی بسیار قوی خود استفاده میكرد و از راه بو كشیدن جهت اصلی پنیر را پیدا میكرد، و اسكری با سرعت به جلو میدوید.
اما گاهی گم میشدند، به سمت اشتباهی میرفتند و بارها با دیوار بر میخوردند، و پس از مدتی مجدداً راهشان را پیدا میكردند.
آدم كوچولوها، مثل موشها، از قدرت تفكر و استفاده از تجربیات گذشته برخوردار بودند و با اتكا به مغزهای پیچیدهی خود، روشهای پیشرفتهتری را برای پیدا كردن پنیر اتخاذ میكردند.
گاهی اوقات موفق میشدند و گاه هم احساسات و اعتقادات قوی انسانی بر آنها چیره میشد و نگرششان را نسبت به همه چیز تغییر میداد.
همین، زندگی در هزارتو را بغرنجتر میكرد. با وجود این، اسنیف، اسكری، « هم » و « ها »، همگی به سبك خودشان، آنچه را كه در جستجویش بودند مییافتند.
یك روز آنها همگی در انتهای یكی از راهروها در ایستگاه پنیر "پ" پنیر مورد نظرشان را پیدا كردند. پس از آن، هر روز صبح موشها و آدم كوچولوها لباسهای ورزشیشان را میپوشیدند و به طرف ایستگاه پنیر حركت میكردند.
طولی نكشید كه آنها هر یك روش هر روزهای را پیش گرفتند.
اسنیف و اسكری، هر روز صبح زود بیدار میشدند و به سرعت مسیر همیشگیشان را در داخل هزار تو طی میكردند.