موضوع: رمان - رمان ايراني نويسنده: حمید ممدوح ناشر: آواي سورنا نوبت چاپ: اول تعداد صفحات: 392 صفحه تيراژ: 1200 نسخه قطع: رقعی قيمت: 80000 ريال
معرفي کتاب:
در غروب دل ا نگيز يك روز پاييزي، كنار شومينه خیره به شعله های آتش نشسته بودم. در دلم غوغايي بود. دست ودلم ميلرزيد. حتي از نگاه به شعله هاي آتش ميترسيدم. اندوه در چشمانم موج ميخورد. دلم گرفته بود و حوصلة هيچكس را نداشتم. دلم ميخواست روي بلندترين قلة كوه بايستم و فرياد بزنم: «خدايا! چرا آقاجون اين تصميم را برایم گرفت؟» از دستش دلخور بودم. هرچه باشد من تنها پسرش بودم و به قول معروف تاج سر خانواده. هيچوقت فكر نميكردم روزي آقاجون برایم مشكل ساز شود. هميشه احترام خاصي برایش قائل بودم. هميشه و همه جا او را حامي خود ميدانستم اما تصميمي كه برايم گرفت فكر و خيالم را تغییر داد. با اشاره اي از رويا بيرونم آورد و رویاهایم را نابود كرد. احساس ميكنم با این تصميمي كه برايم گرفته ميخواهد به من بفهماند ديگر در زندگي ام نبايد روي او حساب كنم و بايد روي پاي خود بايستم.
احساس ميكنم پدرم مرا در اين دنياي واهي رها كرده است. حالا ديگر به راستي به من ثابت شده است كه انسان جايزالخطاست. همه اشتباه ميكنند، كوچك و بزرگ هم ندارد. حالا نوبت من است كه خود را با روزگار وفق دهم و تصویر بهتری از خودم به اطرافیان به ویژه آقاجون نشان دهم.
با شنيدن صداي پا متوجة آمدن آقاجون شدم. ميخواست به دنياي تنهايي ا م پا بگذارد و خلوتم را بر هم زند. دلم ميخواست چشمانم را مي بستم و خود را به خواب ميزدم. ديگر حوصلة گوش دادن به نصيحتهايش را نداشتم. نه اينكه خدايي نكرده حوصلة آقاجون را نداشته باشم، نه. ميخواستم حرف بزنم اما آقاجون هميشه ميگفت: «تو فقط گوش كن، پسر! نميخواد به من دنيا ديده بگي چي درسته، چي غلط.»
به خاطر همين حرفش ديگر نميخواستم حرف بزنم، ميخواستم عمل كنم. با سنگيني دست آقاجون روي شانه ام نفسي را كه در سينه ام حبس شده بود، بيرون دادم. لبخند خشكي بر چهرة پر از چين و چروكش نشاند. با اينكه شصت سال داشت، باز هم ميخواست خودش را جوان نشان دهد. هر ماه موهاي سفيدش را رنگ ميكرد، دوست داشت آثار پيري را از خودش دور كند. او مردي با اراده و مصمم بود. بيشتر وقتش را هم در حال راز و نياز با خدا ميگذراند. همة اقوام دور و نزديك او را به عنوان ريش سفيد قبول داشتند. هميشه در خانه حرف، حرف او بود. كسي جرئت اينكه حرفي روي حرف آقاجون بزند، نداشت. خواهرانم تابع او بودند و آقاجون بي آنكه نظرشان را در مورد ازدواج بپرسد شوهرشان داد. اعظم و اكرم بدون آنكه بدانند شوهرشان كيست و چه قيافه اي دارد پاي سفرة عقد نشستند و حالا هم هركدام فرزنداني دارند اما هیچوقت از آنها نپرسيده ام از زندگي خود راضي هستند يا نه. هميشه روي لبهايشان خنده است اما مطمئنم كه غمي در دل دارند و مقصر اين غم را آقاجون ميدانم.
با صداي آقاجون به خودم آمدم. نفس بلندي كشيد و گفت: «چيه؟ كشتيات غرق شده؟»
حرفي نزدم. با اخم به شومينه نگاه كردم. با صدايي كه ابهت در آن موج ميزد گفت: «نكنه پشيمون شدي؟ اگه پشيمون ............