لادن نيكناماگر پا را دو قدم، بله شايد فقط دو قدم آن طرف خط بگذاريد... نه، بد نيست اول بگويم خط چيست. خط همان خط معروف زمان است. رفت و آمد ميان زمان است. ميان پنجاه سال پيش تبريز و باكو و لنينگراد و امروز تهران و لندن. اگر بتوانيد خيال خود را پرواز دهيد، آنگاه با رمان دو قدم اين ور خط همراه شده ايد. كافي است همان دروغ دوست داشتني ابتداي داستان را كه با جزئيات فراوان، احمد پوري به خوردتان مي دهد، باور كنيد و بپذيريد كه ميان ابناي بشر هستند كساني كه از ديروز جا مانده اند و تا فردا و فرداها مي مانند، سركي مي كشند به كتابخانه ها، كتابفروشي ها، محافل فرهنگي و فكري و دغدغه ماندن و رساندن يك پيام را دارند. پيام نه به معناي متعارف بلكه گويي وارث تجربه فرهنگي بشري هستند و چه نيكو دريافته نويسنده كه اين افراد لاجرم بايد به ذخيره فرهنگي متصل باشند، اگر نه مثلاً يك تاجر يا يك كاسب كه نمي خواهد و اگر بخواهد، نمي تواند دو هزار سال عمر كند. اساساً پوري در همان ابتداي كار روي مساله عمر خط قرمز مي كشد. خط قرمز او مونتاژ زيبايي مي شود روي خط زمان كه قطعي است و جزمي. در حقيقت اورلف نمادي است از يك اتفاقي كه به شكل طبيعي رخ مي دهد. اتفاق به اين معنا كه در ميان اهالي فرهنگ نوعي از انتقال تجربه صورت مي پذيرد هر بار به بهانه يي. فقط ترفند پوري اين بوده كه آدمي به نام اورلف را نماينده اين جريان در نظر گرفته است. فردي كه به احمد (راوي اول شخص رمان) در يك كتابفروشي نزديك شده و مي گويد نسخه كتابي كه مي خواهد نزد اوست؛ اشعار آنا آخماتووا و بعد آرام آرام به او نزديك مي شود. احمد را با حرف هاي خود مي فريبد. حرف هايي در باب گذشته در ميان مي گذارد كه براي راوي باورپذير نيست. اما رگ خواب راوي نزد اوست. گويي او چون خط زمان را درنورديده است، واجد قدرت خواندن افكار و آمال و آرزوهاي افرادي از قبيله خودش نيز هست. به همين دليل است كه احمد مي خواهد، دقت كنيد. حتي انتخاب مي كند كه اورلف را با تمام عجايب زيستي اش بپذيرد؛ حتي وقتي همسرش گيتي در مقابل اش مي ايستد او باز با كنش آگاهانه به حرف هاي اورلف گوش فرا مي دهد. در برابر همسرش كوتاه نمي آيد. با او بگومگو نمي كند، اما تضاد فكري كه براي پيشبرد هسته روايي رمان لازم است، ميان زن و شوهر حفظ مي شود. گيتي نمايندگي عقل و خرد جمعي روزگار خويش به شمار مي آيد و احمد نمايندگي جنسي و عاطفي را به عهده دارد.
اما ميان اورلف و احمد تضاد چنداني درنمي گيرد. شايد به طريقي آنها تكميل كننده همديگرند چنان كه چند فصل آن سوتر اين ارتباط ميان عمه تانيا و احمد يا بوريس شكل مي گيرد. احمد پوري بي آنكه اشاره مستقيمي به مفهومي كه در نظر داشته، كند، به خوبي نشان مي دهد كه افراد با دغدغه هاي مشترك فرهنگي يكديگر را سرانجام پيدا مي كنند و با هم در يك راستا قرار مي گيرند شايد براي زماني كوتاه ولي طول اين جريان اهميتي ندارد. مهم كيفيت نهفته در ماهيت آن است. به هر تقدير وقتي احمد در خط زمان به حركت درمي آيد، مخاطب مي تواند فكر كند كه حالا قرار است شاهد يكي از دستگاه ها يا ماشين هاي زمان باشد با وسايل عجيب و غريب اما باز هوشمندي نويسنده است كه به داد روايت مي رسد و اين حركت از طريق يك قطار معمولي تهران- تبريز صورت مي گيرد و حتي زيباتر آنكه اورلف مي گويد رفت و آمد در خط زمان از طريق بخش فرو ريخته يك پل صورت مي گيرد. رمان براي كساني كه هنر دريافت لايه هاي سينمايي اش را دارند، مفرح است و لذتبخش و از همه مهم تر اينكه احمد پوري به خوبي به اين نكته توجه داشته كه حالا اگر به زمان داستاني وفادار نمي ماند اما به مكان هاي روايي وفادار باشد. جغرافياي تبريز، لنينگراد و تهران و لندن به خوبي از كار درآمده است. او چنان از جزئيات اين مكان ها، كدها و نشانه هاي مختلف را كنار هم مي چيند كه شما حيرت كرده، از خود مي پرسيد يعني براي درآمدن فضاي تبريز نويسنده چقدر اطلاعات ريز را كنار هم قرار داده است و حتي فضاي باكو يا لنينگراد. رويكردي كه در ميان نويسندگان جوان به سادگي ناديده گرفته مي شود همين دقت در فضاسازي ها است. آوردن جزئياتي كه براي شما كافه يي را در تبريز پنجاه سال پيش باورپذير كند يا بازداشتگاه و زنداني را و كسي را كه همه را در زندان مي خنداند، آنقدر خوب مي شناسيد كه گويي خود در محفل اش نشسته ايد. اين همه مديون نگاه دقيق راوي اول شخص به اطراف خويش است و اما يك نكته را هم از ياد نبريم كه در شخصيت پردازي اين راوي رعايت شده است. راوي اول شخصي كه به پنجاه سال قبل سفر مي كند طبيعتاً عنصر غالب در وجودش حيرت است. او متحير فقط تماشا مي كند. سعي مي كند خود را با آنچه مي بيند، وفق دهد. كاري كه در ابتدا به سادگي ميسر نيست اما هرچه جلوتر مي رود دو وجه در كاراكترش برجسته مي شود؛ يكي دقت در جزئيات تبريز و ديگري مهارت در دروغگويي. او چنان راحت و به زيبايي به تمام آدم هايي كه با او در ارتباطند از خود و همسرش دروغ مي گويد كه خودش هم حيرت مي كند. نمي داند اين مهارت را از كجا به دست آورده اما ما مي دانيم كه او چنان شوق ديدار آنا آخماتووا را دارد كه شايد حتي قادر به انجام كارهايي به جز دروغگويي هم باشد.
آخماتووا انگيزه و نيروي حركت رمان است؛ زني كه به گونه ديگر در يك نظام استبدادي زندگي مي كند و به نظر مي رسد به اجتماع خود بي تفاوت نيست اما راه خود را مي رود. شعر او در خدمت افكار و انديشه هاي خوبي نيست، و زني است كه بيش از هر چيز به خويشتن وفادار است و علاقه وافر راوي به شخصيت آخماتووا و اشعارش باز هم در تضادي درخور با علاقه اش نسبت به گيتي قرار مي گيرد. اگر او زني مانند آخماتووا را ستايش مي كند چرا با زني كه صد و هشتاد درجه با او متفاوت است زندگي مي كند؟ يعني اين نوع تضادها به برجسته شدن هسته هاي دراماتيك كار كمك مي كند و باز مهم تر آنكه پوري به خوبي رمان را فرصتي مي داند براي به نقد كشيدن يا حداقل به تصوير كشيدن بخشي از تاريخ معاصر ايران. او به حركت هاي خوب توده در تبريز اشاره مي كند و قلع و قمع هاي حكومتي تهران. از قرباني شدن انسان هاي بي گناهي مي گويد كه چگونه بازي مي خورند و هيچ ايده يي از انتخاب هاي خود ندارند. او در حقيقت به ما نشان مي دهد كه چگونه هميشه فاصله يي ميان افراد فرهنگي و افراد عادي باقي مي ماند. حتي وقتي يكي از اين اهالي به هم نزديك مي شوند، باز فاصله باقي مي ماند. در صحنه كتك كاري راوي و حميد كاوياني با ايت كريم اين فاصله به خوبي رخ مي نمايد. هر چند راوي با او درگير مي شود اما در تمام لحظه ها مي داند چه مي كند و تا كجا مي خواهد پيش برود. مي داند كه سرانجام او نگاه ديگري به پديده ها دارد و از جنس مقابله هايي از اين دست نيست. براي باور كردن آنچه بر سر احمد مي آيد، شما بايد بيش از اينها آماده باشيد. حكايت، حكايت عاشقي مردي است به يك پديده به نام «فرهنگ». او رساندن نامه آيزايا برلين به آنا آخماتووا را بهانه مي كند تا به ما بقبولاند كه دغدغه اش انتقال احساسات و ذخيره هاي انساني است. يك نامه در ظاهر يك نامه است اما در حقيقت بيان كننده اهميتي است كه در زماني نه چندان دور انسان ها به يكديگر مي دادند؛ اهميتي كه هنوز شتاب زمانه آن را نبلعيده بود و فرصتي بود، خاكي بود براي كاشتن دانه هاي فرهنگي. شايد در آن زمان كمتر كسي نياز سفر به گذشته را احساس مي كرد. شايد آن وقت ها همه دغدغه شان رفتن به سوي آينده بود. كسي نمي داند. اما صداي سيمين دانشور در تمام لحظه هاي اين رمان با من بود، وقتي مي گفت؛ «اگر حرف تازه يي داريد كتابي بنويسيد.» و احمدپوري به زيبايي نشان داده كه حرف هاي تازه زيادي دارد براي گفتن و اين تازه دو قدم آن سوتر از خط است. اگر چند قدم بيشتر جلو برود، چه اتفاقي در انتظار او و ماست؟
* نام دفتر شعري از شاملو