نيچه،يكي از سرشناس ترين فيلسوفان جهان است.او در بيست و چهار سالگي به استادي كرسي واژه شناسي Philology كلاسيك در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار زبان يوناني در دبيرستان منصوب شد و همان سال مدرك دكتري را بدون امتحان از جانب دانشگاه لايپزيگ دريافت كرد._
محمد علي علومي :فريدريش نيچه در بخش روكن، در نزديكي تونزن، ساكسوني پروسي آلمان به دنيا آمد. پدرش، كارل لودويگ نيچه، پيشواي روحاني روستا و پسر يك پيشواي روحاني و مادرش فرانزيسكا نيچه دختر پيشواي روحاني روستاي مجاور پوبلس بود. فريدريش نيچه اولين ثمره ازدواج آنها بود. آنها دو فرزند ديگر نيز به دنيا آورند: اليزابت و ژوزف.
پدر او كشيش بود، اجداد پدري و مادري او نيز تا چند پشت كشيش بودند، خود او نيز تا پايان عمر واعظ و مبلغ ماند. براي آن به مسيحيت انتقاد ميكرد كه ريشه اخلاق و رفتار او در مسيحيت بود. فلسفه او ميخواست با مخالفت شديد اين ميل وافر به مهرباني و ملايمت و آشتي را، كه در سرنوشت او بود، اصلاح و تعديل كند؛
روز تولد نيچه كه در 15 اكتبرسال 1844 بود،مصادف شد با روز تولد فردريك ويلهلم چهارم ،پادشاه وقت پروس. پدر او كه معلم چند تن از اعضاي خاندان سلطنت بود، به ذوق وطنخواهي از اين تصادف خوشحال شد و نام كوچك پادشاه را براي پسرش انتخاب كرد. نيچه در اين باره مي گويد: «اين تصادف به هر حال به نفع من بود؛ در سرتاسر ايام كودكي روز تولد من با جشن عمومي همراه بود.» مرگ زودرس پدر، او را در آغوش زنان مقدس خانواده انداخت و اين امر موجب شد كه با نرمي و حساسيت زنان بزرگ شود. از كودكان شرير همسايه كه لانه مرغان را خراب ميكردند و باغچهها را ضايع ميساختند و مشق سربازي مي كردند و دروغ ميگفتند متنفر بود.
همدرسانش به او «كشيش كوچك» خطمي گفتندو يكي از آنان وي را «عيسي در محراب» ناميد. لذت او در اين بود كه در گوشهاي بنشيند و انجيل بخواند و گاهي آن را چنان با رقت و احساس بر ديگران ميخواند كه اشك از ديدگانشان ميآورد . ولي در پشت اين پرده، غرور شديد و ميل فراوان به تحمل آلام جسماني نهان بود. هنگامي كه همدرسانش در داستان "موسيس سكه وولا" ترديد كردند، يك بسته كبريت را در كف دست روشن كرد و چنان نگهداشت كه همه كبريت ها سوختند.
اين يك حادثه مثالي و نمونهاي بود: اودر تمام عمر در جستجوي وسايل روحي و جسمي بود تا خود را چنان سخت و نيرومند سازد كه به كمال مردي برسد. در هجده سالگي ايمان خود را به خداي نياكانش از دست داد و بقيه عمر را در جستجوي خدايي جديد به سربرد؛ كه به عقيده خودش اين خدا را در «انسان برتر» يافت.
بعدها ميگفت كه اين تغير عقيده به آساني صورت گرفت؛ ولي او خود درباره خويش خيلي زود اشتباه كرد و شرح حالي را كه از خود نوشت با حقيقت وفق نداد. مانند كسي كه تمام مايملك خود را به يك مهره ميبازد، به همه چيز بياعتنا بود. مغز زندگي او دين بود و همين كه آن را از دست داد زندگي برايش بيحاصل و بيمعني شد. پس از آن ناگهان چندي با همدرسان خود در بن و لايپزيگ به عيش و نوش مشغول شد و حتي بر نفرتي كه از عادات مردانه از قبيل شرابخواري و صرف دخانيات داشت غالب آمد. ولي به زودي از ولگردي و شراب و دخانيات زده شد و مي خواري عصر و مملكت خود را به باد طعنه و ريشخند گرفت: مردمي كه شراب ميخوردند و چپق ميكشند از درك افكار باريك عاجزند.
در همين ايام، يعني در سال1865، بود كه بر كتاب «جهان همچون اراده و تصور» شوپنهاور دست يافت .او درباره اين كتاب مي گويد:« آن را همچون آيينهاي ديدم كه جهان و زندگي و طبيعت خودم، با عظمت ترسآوري در آن پديدار بود.» كتاب را به خانه برد و با حرص و ولع تمام كلمه به كلمه خواند. «گويي شوپنهاور شخصا‘ به من خطاب ميكرد. من هيجان و التهاب او را حس كردم و او را در برابر خود ديدم. هر سطري با صداي بلند به خويشتنداري و اعراض از دنيا فرا ميخواند.» رنگ تيره فلسفه شوپنهاور همواره اثر خود را در فكر او باقي گذاشت. نه تنها هنگامي كه مريد «شوپنهاور و همچون آموزگار» (عنوان يكي از مقالات او) بود، بلكه در ايامي كه بدبيني را نشانه انحطاط ميدانست نيز از ته دل بدبخت بود. گويا اعصابش براي رنج آفريده شده بود و تعريف او از تراژدي به عنوان لذت زندگي، خود دليل ديگري بر خودفريبي اش بود. فقط« اسپينوزا» و «گوته» ميتوانستند او را از دست شوپنهاور نجات دهند، ولي با آنكه خود او هميشه «متانت» و «عشق به سرنوشت» را ميستود هرگز بدان عمل ننموده، آرامش و تعادل ذهني كه لازمه حكمت است در او نبود.
در بيست و سه سالگي به خدمت نظام فراخوانده شد. اين خوشبختي را داشت كه به علت نزديكبيني و به خاطر مادر بيوهاش از خدمت نظام معاف شود، ولي با اين همه نظام از او دست برنداشت. حتي فلاسفه در روزهاي سخت سدان و سادووا طعمه خوبي براي توپ به شمار ميرفتند. ولي چون از اسب افتاد و عضلات سينهاش كوفته شد، مأمور سربازگيري مجبور شد كه شكار خود را ترك كند. نيچه هرگز از اين آسيب به خود نيامد. تجربه او از سپاهيگري سخت مختصر بود و هنگامي كه از سپاه خارج شد همان اشتباهاتي را كه درباره نظام قبلاً داشت از دست نداده بود. زندگي سخت اسپارتي فرماندهي و فرمانبري، سختگيري و انضباط، خيال او را، حتي در روزگاري كه نميتوانست اين آرزو را عملي كند، به خود مشغول داشته بود. زندگي سربازي را ميپرستيد براي آنكه مزاج عليلش او را از خدمت سربازي مانع شده بود.
از زندگي سربازي برگشت و درست به نقطه مقابل آن يعني زندگي بحث و درس رفت و به جاي آنكه مردي جنگجو شود دانشمند و دكتر در زبانشناسي شد. در بيست و پنج سالگي در دانشگاه بال استاد كرسي زبانشناسي قديم شد و از اين فاصله مصون از تعرض توانست به لاقيديها و ريشخندهاي خونآلود بيسمارك آفرين گويد. از اين شغل عزلت پسند و دور از قهرماني خود به طور عجيبي دلتنگ بود؛ از سوي ديگر آرزومند شغل عملي و فعاليتآميزي مانند طب بود و درعين حال به فراگرفتن موسيقي علاقه وافر داشت. تا اندازهاي در پيانو مهارت پيدا كرد و چند سونات نوشت، خود او ميگويد: «زندگي بدون موسيقي اشتباه است.»
او براي موسيقي آينده شوق شديدي داشت و واگنر از نوآموزاني كه ممكن بود در دانشگاهها و مجامع علمي مايه شهرت او شوند بدش نميآمد. نيچه تحت تأثير اين آهنگساز بزرگ نخستين كتاب خويش را آغاز كرد كه ميبايستي از درام يوناني شروع و به «حلقه نيبلونگ» ختم مي شد و واگنر را به جهان مانند اشيل نو معرفي كند. براي آنكه كتاب خود را در سكوت و دور از غوغاي مردم بنويسد به كوههاي آلپ رفت؛ در آنجا بود كه به سال 1870 خبر جنگ فرانسه و آلمان به او رسيد. دچار ترديد شد؛ روح يوناني و خدايان شعر و فلسفه و درام و موسيقي دستهاي بركتبخش خود را به سوي او دراز كرده بودند. ولي او نتوانست دعوت مملكت خود را رد كند؛ آنجا نيز شعر وجود داشت. مينويسد: «اصل شرمآور دولت همين جاست؛ او براي مردم سرچشمه تمام نشدني رنج و درد است و آتشي است كه در شعلههاي دايمي خود همه را ميسوزاند. با اين همه، همين كه ما را ميخواند خود را فراموش ميكنيم؛ نداي خونآلود او براي مردم مايهدليري و ارتقا به مقام قهرماني است.» بر سر راه به جبهه جنگ، در فرانكفورت يك دسته سواره نظام ديد كه بد دبدبه از شهر ميگذشتند، همينجا بود كه به گفته خويش، انديشه و تصوري به ذهنش رسيد كه تمام فلسفه او بر روي آن استوار شد. «در اينجا بود كه نخستينبار فهميدم كه اراده زندگي برتر و نيرومندتر در مفهوم ناچيز نبرد براي زندگي نيست؛ بلكه در اراده جنگ، اراده قدرت، و اراده مافوق قدرت است!» نزديكبيني مانع شد كه در زندگي فعال سربازي شركت كند و به پرستاري از زخميان راضي شد. بااينكه وحشت و ترس به اندازه كافي ديد، باز هم خشونت و شدت ميدان جنگ را نديد؛ همين وحشت و خشونت ميدان جنگ بود كه بعدها روح سربهزير او آن را كمال مطلوب ميدانست و با تخيل قوي كسي كه تجربه نديده است، آن را كمال مطلوب ميپنداشت. به قدري نازك دل و سريعالتأثير بود كه در پرستاري هم نتوانست بماند؛ منظره خون او را ناخوش ميكرد و به همين جهت بيمار .
نيچه پس از يك بيماري سخت مداوا شد و عشق به تندرستي و آفتاب، به زندگي و خنده و رقص، و «موسيقي جنوب» در قالب اپراي «كارمن» در او پيدا شد؛ ارادهاش در نبرد با مرگ قويتر و حالت رضا و تسليمي در او پيدا شد كه حتي در هنگام رنج و تلخي نيز شيريني حيات را حس كرد. «دستور من براي بزرگي، عشق به سرنوشت است... نه اينكه در هر ضرورتي آن را تحمل كنند، بلكه بايد دوستش بدارند.» دريغ كه گفتار از كردار بسيار آسانتر است.
پس از آن كتابهاي «سپيدهدم» (1881) و «حكمت مسرتبخش» (1883) را نوشت كه نشانهدوره نقاهت سپاسآميز بود. در اينجا آهنگش نرمتر و زبانش ملايمتر از كتابهاي ديگر است. يك سال به آرامي گذراند و در اين مدت مخارجش از وظيفهاي بود كه دانشگاه در حق او مقرر داشته بود. آفتاب محبت ميتوانست غرور اين فيلسوف را همچون برف آب كند، ولي لوسالومه به عشق او پاسخ نداد؛ زيرا در چشمان تند عميقش نشانه راحتي ديده نميشد. نيچه در حقيقت ساده و سريعالتأثير و رمانتيك و رقيقالقلب بود. برضد رقت و نرم خويي مبارزه ميكرد تا خصلتي را كه اين همه براي او نوميدي تلخ بارآورده و زخم كاري زده بود، بهبود بخشد. «من كسي را كه بخواهد چيزي برتر از خود بيافريند و سپس نابود شود دوست ميدارم»
بيشك فكر تند نيچه او را زودتر از وقت پخته كرد و بسوخت. پيكار او با عصر خويش تعادل مغزش را به هم زد؛ «جنگ با اخلاق و عادات عصر، وحشتناك است... آنكه وارد اين پيكار شود از درون و بيرون كيفر خواهد ديد.» گفتار نيچه به تدريج تلختر مي شد و اشخاص را نيز مانند عقايد و افكار مورد حمله قرار ميداد، به واگنر و مسيح و ديگران ابقا نكرد. ميگويد: «پيشرفت در حكمت مايه كاهش تندي و تلخي است.» ولي خود او نتوانست به گفته قلمش گوش دهد. هر چه ذهنش كندتر ميگشت، خندهاش نيز تلختر ميشد؛ هيچ چيز بهتر از گفتار زير شدت زهري را كه در او نفوذ ميكرد، بيان نميكند: «شايد من بهتر از همه ميدانم كه چرا انسان تنها حيوان ضاحك است: او چنان به شدت و مرارت درد و رنج ديد كه مجبور شد خنده را اختراع كند.» بيماري و نابينايي تدريجي جنبههاي ضعف و انحطاط جسماني او بود و رفتهرفته درباره بزرگي و رنج خويش به وهم جنونآميزي دچار شد؛ يكي از كتابهاي خود را با يادداشتي پيش «تن» فرستاد. در اين يادداشت به آن منتقد بزرگ اطمينان ميداد كه اين كتاب از نادرترين كتبي است كه نوشته شده است؛ آخرين كتاب او «مرد را ببين» پر از خودستاييهايي است كه نظيرش ديده نشده است. «مرد را ببين!» دريغا كه ما مرد را در اينجا خيلي خوب ميبينيم! شايد اگر مردم قدرش را بهتر ميشناختند، اين خودخواهي تسليبخش در وي ظاهر نميشد و نيچه از نظر تندرستي و عقايد بهتر مي بود، ولي قدرشناسيها قدري دير شد. هنگامي كه ديگران به او دشنام ميدادند و يا اصلاً نميشناختنداش، «تن» دليرانه سخنان ستايشآميزي به او فرستاد؛ براندس به وي نوشت كه در دانشگاه كپنهاگ درباره نوشته هاي نيچه تدريس خواهد كرد؛ استريندبرگ نوشت كه عقايد نيچه را در درام به كار خواهد بست؛ و شايد بالاتر از همه آن بود كه يكي از هواخواهان ناشناس او يك چك 400 دلاري برايش فرستاد؛ ولي اين هدايا هنگامي ميرسيد كه دل و ديده نيچه هر دو تقريباً بينايي خود را از دست داده و اميدي برايش نمانده بود. ميگويد: «هنوز دوره من نرسيده است؛ فقط پس فردا از آن من خواهد بود.» در ژانويه سال 1889 در تورن آخرين ضربت به وي وارد و دچار سكته ناقص شد؛ به هر زحمتي بود خود را به اتاق زيرشيرواني خويش رسانيد و شروع به نوشتن نامههاي جنونآميز كرد: به كوزيما واگنر فقط چهار كلمه نوست: «آريادنه، من تو را دوست ميدارم»؛ به براندس پيام مفصلي تحت عنوان «مصلوب» فرستاد؛ به بوركهارت و اووربك چنان نامههاي عجيب نوشت كه اووربك به كمك او شتافت و ديد كه نيچه با آرنجهاي خويش پيانو را ميكوبد و ميشكند و در يك ذوق و مستي ديونويوسي آواز ميخواند و فرياد ميكشد. نخست به تيمارستانش بردند؛ ولي مادرش به فريادش رسيد و او را تحت مراقبت و پرستاري تسليبخش خودش گرفت. چه منظرهاي! اين پيرزن پارسا كه فرزندش همه معتقدات مقدس او را نفي و انكار كرده بود و خود كفر و الحاد پسر را با درد و اندوه و شكيبايي برخود هموار ساخته بود اكنون دوباره با مهر مادري مانند «پيتا» در آغوشش ميگرفت. ولي مادر به سال 1897 از دنيا رفت و خواهر نيچه مراقبت او را به عهده گرفت و با خود به وايمار برد. در آنجا كرامي مجسمهاي براي او بساخت كه رقتانگيز است و نشان ميدهد مردي كه هنگامي نيرومند بود چگونه زار و نزار و بييار سر فرود آورده است. با اين همه نميتوان گفت كه كاملاً بدبخت بود؛ طبيعت با ديوانه كردن او بر وي رحم آورده بود. روزي ناگهان متوجه شد كه خواهرش به او نگاه كرده گريه ميكند؛ نتوانست معني گريهاش را بفهمد و گفت: «ليسبت، چرا گريه ميكني مگر ما خوشبخت نيستيم؟» روزي شنيد كه كسي از كتاب صحبت ميكند، صورت رنگپريدهاش برافروخت و به خوشي گفت: «آه! من نيز بعضي كتابهاي خوب نوشتهام»، و دوباره آن حال خوشي و روشني برطرف شد.
وفات او درسال 1900 بود؛ نبوغ براي كمتر كسي اين همه گران تمام شده است.