روزبه كریمی:«
از هگل تا نیچه لوویت نباید به عنوان اثری تاریخی یا به عنوان داستانی حكایت شده خوانده شود؛ آن را باید همچون یك راهپیمایی تلقی كرد كه در آن هر دم با دورنماهای جدیدی در رخدادها و عجایب و غرایب سده نوزدهم روبهرو میشویم»
گئورگ گادامر
تاریخنویسی متفاوت
گارللوویت (1937-1897) فیلسوف آلمانیای است كه همراه دیگرانی چون گادامر، روزگاری از زمره گروههای دانشجویی هایدگر بودند. و پیشتر شهناز مسمیپرست، «ماركس وبر و كارل ماركس» از لوویت ترجمه كرده بود. (ققنوس، 1385) اما از «هگل تا نیچه» اثری است كلاسیك كه به بحث درباره فلسفه و تاریخ نظری قرن 19 میپردازد. كتاب اصلا به زبان آلمانی منتشر شده است و در 1964، ترجمه انگلیسیاش هم توزیع شد. لوویت در این كتاب، دست خواننده را نمیگیرد تا پا به پا به حقیقت برساندش. او نمیخواهد كه تاریخ خلاصه و دانشجوپسندی از فلسفه قرن نوزدهم ارائه دهد، او نخواسته به ما بیاموزد كه هگل یا نیچه حرفهای خوبی برای گفتن داشتهاند و چگونه آنها حرفهای بزرگ و خوب زدهاند.
لوویت در این اثر ماندگار كوشیده «در مقابل انجماد دانشگاهی نظام هگل توسط هگلپژوهان و پیچوتاب دادن عامیانه به نوشتههای نیچه توسط ستایشگران»، از خلال ایدههایی كه با هگل، كلید خوردهاند و در نیچه پایان مییابند، تاریخ فلسفی قرن نوزدهم را باز بنویسد، البته در افق زمان حال. تاریخ برای لوویت هرگز «جعل قدرت برگشتناپذیر آنچه برای همیشه اتفاق افتاده» معنا نمیدهد. او معتقد است «فرآیند انتقال معنا» در دالان تاریخ هرگز رو به پایان نمیگذارد؛ بدین اعتبار كه «در تاریخ اندیشه» چهبسا نقاطی كه سرنوشتساز تلقی شدهاند اما به سرعت تمام معنا و اهمیتشان را از دست دادهاند و به عكس؛ اتفاقهای بیاهمیتی در كار بودهاند كه ناگاه به رویدادی چشمگیر فرا رفتهاند، پس، بیمعناست كه چه به طرز پیشینی و چه در «فرجام كلمه»، یكی از اعصار را با خصلت نظری خاصیاش، تثبیت كنیم.
گوته یا هگل، مدالی از زر یا صلیب
لوویت تعریف میكند كه در 1830، به مناسبت شصتمین سالگرد تولدش، مدالی از شاگردانش هدیه میگیرد كه به یك طرفاش، تصویر هگل و طرف دیگرش تمثیلی بود مركب از پرهیبی مردانه كه نشسته بود و كتاب میخواند و پشت سرش، ستونی است كه جغدی بر بالایاش، چمباتمه زده است و سمت راست، پرهیبی زنانه ایستاده و به صلیبی فشار میآورد. نابغهای برهنه، میان این دو است كه رو به سوی پرهیب نشسته و دست اشاره به سمت صلیب دارد. نابغه استعارا میان خردورزی و یزدانشناسی میانجیگری میكند؛ شاید همانی كه ماركس در «دستنوشتههای 1844»، «یزدانشناس انتقادی» خوانده بود. این تمثیل، میتواند اشارهای باشد كوتاه به نسبت گوته و هگل؛ یكی ادبیات آلمانی را جهانی ساخت و دیگری فلسفه آلمان را. در پاره اول، لوویت میكوشد از مسیر بحث بر سر درك این دو از خردورزی و یزدانشناسی، به مبانی مطلقاندیشی هگل و نیز تمایلاش به خردورزی (از راه یزدانشناسی) نقبی بزند.
گوته و هگل در مبانی مطلقاندیشی مشتركاند، اگرچه یكی طبیعت را اصل میانگارد و آن دیگری، روح را و اگرچه در بیان این مهم، هر یك به راهی جدا رفته باشند. اما بیشك، چندان كه لوویت تاكید دارد، نمیتوان از نگرش انتقادی گوته نسبت به برداشت هگل از «وحدت خرد فلسفی و صلیب مسیحی» چشم پوشید. بخش دوم (رز و صلیب) پاره نخست كتاب، به تبیین همین تفاوت و قرابتهای این دو اختصاص یافته است.
از شرق تا غرب
«جهان شرق میدانست كه فقط یك نفر آزاد است، جهان یونانی و رومی میدانست كه برخی آزاد هستند و جهان آلمانی میداند كه همه آزادند». در شرق كه در نظر هگل، آغاز فرآیند «به مطلق بدل شدن» روح است، آزادی، به اراده تنی خودكامه وابسته بود؛ در یونان و روم، آزادی گروهی از مردان بود (آزادمردان در نسبت با بردگان، زنان، كودكان و...)؛ حال آنكه در غرب (اروپای مسیحی- ژرمنی)، این آزادی، آزادی فرد مسیحی است. به این ترتیب، در پایان فرآیند تاریخ تكامل روح، و كسب خودآگاهی، آزادی نه اراده یك شخص برتر و نه مختص یك جایگاه اجتماعی؛ بلكه حق تكتك ابنای بشر است. آیا این همان هسته یا الگوی حقوق بشر نیست؟ یونان در این گذار تاریخی، به لحاظ دیالكتیكی، نقش نفی نخستین را ایفا میكند؛ به تعبیر هگل، «به لحاظ موقعیت ضدآسیایی»اش، آغازگاه اروپاست؛ تاریخ یونانیها و رومیان، زمانه جوانی و بلوغ تحول بشری است. یونان، سرزمین دولت- شهرها، سرزمین گسستگی بود. این خصلت حتی در قیافه جغرافیایی این سرزمین نمود مییابد؛ سرزمینی كه در میان جزایر متعدد، در امتداد سواحل پراكنده شده است اما همین نبود وحدت آنها را اسیر قدرت سیاسی روم ساخت. امپراتوری روم با نظام حقوقی خاصاش، فرهنگ یونانی را هضم كرد و مبانی اروپای مسیحی را بنیان نهاد؛ بدون این فرهنگ، مسیحیت ظرفیت جهانیشدن نداشت.
پس چرا تاریخ لازم آورد كه «روح» از یونان و روم درگذرد و به جهان مسیحی فرا روید؟ هگل پاسخ میدهد: یونانیها و رومیها، هنوز برای یافتن پاسخ به چالش زیست جمعی، به آگاهیای بیرونی از دستگاه اینجا- این زمانی رجوع میكردند؛ به خرافات؛ به نشانهها. انسان در چنین فرهنگی، هنوز «برای خودش» آزاد نشده بود، آزادی حقیقی، بالاترین مرحله تكامل روح، تنها با هجوم مسیحیت به عالم كفر و خرافه ممكن شد. تنها خداوند مسیحی است كه، همزمان، انسان و روح راستین است؛ روح، در فرد مسیحی، تجسم مییابد. به عقیده هگل، گسترش ایمان به چنین دینی، پیامدهای سیاسی داشته است، و از جمله و خصوصا مهمتریناش، تخصیص قدرت حكومتی و عمل سیاسی به بشر است؛ بشر عینی و مادی. در بطن خود تاریخ مسیحیت نیز، «روند آشكارشدگی قدرت تصمیمگیری آزاد بشری» را شاهد هستیم: از ایمان آوردن ژرمنها تا سیادت كلیسای كاتولیك، سرانجام خیزش پروتستانتیسم هگل. لوویت آزاد شدن وجدان فردی از قید مرجعیت مقتدر پاپ به دست لوتر را شرط ضروری بر ساختن دولت عقلانی میداند، روشنگری و انقلاب كبیر فرانسه نتایج مبارك از قید رستن وجدان بشریاند: «به دست آمدن» اراده آزاد ناب، ارادهای كه هم اراده میكند و هم میداند چه چیزی را اراده كرده است؛ همان روح مطلق یا خودآگاه فرجام فلسفه تاریخ است كه در پی تعالی «آگاهی از آزادی» بود. درنظر هگل، تاریخ جهان مسیحی، اگرچه از جهان باستان فراتر رفته است اما تحقق راستین «اشتیاق» جهان باستان است، به این معنا، تحقق فرجام فلسفه تاریخ در مسیحیت، سراپا با پیوند و آشتی جهان باستان با مسیحیت كه میل دارد از نو به اصلی انتزاعی (مثل «مسیحیت یا یونانیت») بند شود، بیگانه است. لوویت در بخش دوم از پاره نخست، پس از این مقدمات در باب مراحل دستیابی «روح جهان» به «دانش مطلق»، این فرآیند منطقی و تاریخی را در فلسفه، هنر و مذهب نیز پی میگیرد؛ سهگانهای كه سه شكل روحاند.
نسلهای هگلی
اینكه چرا شاگردان و متاثران از هگل به هگلیهای چپ و راست یا جوان و پیر تقسیم شدهاند، از جمله مسائلی است كه در تاریخ ایدهآلیسم آلمانی، علاقه و توجه فردی را برانگیخته است، كارل لوویت نیز در فصلی مطول به این بحث پرداخته است. هگلیهای پیر مانند هوتو، فورستر یا شاله، همانانیاند كه موبهمو فلسفه هگل را حفظ كردهاند و آن را در مطالعات تاریخی پی گرفتند اما در قیاس با هگل، هیچ یك از آنها برای تاریخگرایی در سده نوزدهم، ترهای خرد نكردند، حال آنكه هگلیهای جوان، یا نوهگلیها در تقابل با این شیوه ظاهر شدند. نوهگلیها در نظر لوویت، منحصرا به كسانی اطلاق میشوند كه به آرای هگل در دوره معاصر حیات دوباره بخشیدند. هگلیهای جوان، همان چپهای رادیكالی هستند كه در زمره شاگردان و اخلاف هگل بودند. در نظر لوویت، فوئر باخ و پس از او روگه، ماركس، اشتیرنر، باوئر و سپس كییر كگو، فلسفه هگل را باژگون كردند. هگلیهای جوان با تقسیم امپراتوریای كه پیران هگل از انباشت دقیق فلسفه هگل پدید آورده بودند، نظام فلسفی هگل را به سمت نظامی صرفا تاریخی بردند. البته پیران و «جوانها» كنایهای بود كه پیران با توجه به تقسیمبندی هگل باب كرده بودند. هگل، پیران را همانانی میدانست كه به درستی برای حكومت كردن خطاب شده بودند، زیرا به جای امر فردی و خاص، به امر كلی نظر داشتند، آنان برخلاف جوانان از واقعیت منزجر نبودند ولی در انطباق با آن چندان نمیزیستند، آنان هیچ توجهی به این یا آن چیز نشان نمیدهند، اما به عكس جوانان، جذب دنیای آینده میشوند و میكوشند دنیا را تكان دهند؛ به تعبیر هگل، اما جوانان خود را گول میزنند چون اوضاع و احوال را فقط بر پایه ضرورتی بیرونی میبینند نه بر پایه خرد، كه از هرگونه علائق خاص عصری بركنار است. با شرحی از آرا و اثرات هگلیهای جوان، لوویت تصویر گستردهای از دستكاری پساهگلیها در نظام هگل به دست میدهد. تصویری در سه لحظه، فوئر باخ و روگه كه فلسفه هگل را چنان تغییر دادند تا با «روح زمانه» سازگار شود؛ باوئر و اشتیرنر، كه سراسر فلسفه هگل را با نقد رادیكال و نهیلیستی از میان برداشتند و سرانجام ماركس و كییر كگور، كه نتایجی بنیانبرانداز از این تغییرات گرفتند؛ یكی جهان بورژوایی كاپیتالیستی را و دیگری، جهان بورژوایی- مسیحی را نابود كرد. به اعتقاد لوویت، در میان تمام هگلیهای چپ، ماركس، نهتنها از همه رادیكالتر بود بلكه تنها كسی بود كه در ذكاوت مفهومی، دانش و معرفت، هماورد هگل بود.
نیچه از پی هگل
در سومین و آخرین بخش از پاره نخست كتاب، لوویت، نخست به تبیین آرای نیچه میپردازد. نیچه، فیلسوفی است كه معمولا بر حسب تاثیرپذیریاش از آرای شوپنهاور (و گرایش این یكی به تكرار ابدی دگرگونی طبیعی تاریخ جهان) و واگنر (پل اتصال نیچه به نقدهای ضد مسیحایی هگلیهای چپ) شناخته میشود. لوویت نیز كوشیده در پرتو تاثیرپذیری فلسفه نیچه از نقدهای این دسته از هگلیها از مذهب و جهان بورژوایی، نظام تفكر این فیلسوف نهیلیست را وارسی كند. از نظر وی، روی شكافی كه فلسفه ضد مسیحی نیچه و یزدانشناسی فلسفه هگل را جدا میكند، از سوی شاگردان هگل و بهواسطه شورششان علیه سنت مسیحی و فرهنگ بورژوایی، پلی زده شده است كه یك سوی آن هگل و سر دیگرش نیچه ایستاده است. لوویت، آرای نیچه درباره گوته و هگل را ارزیابی میكند. هگل در نظر نیچه، یزدانشناسی مكاره است كه تاریخباوری فلسفیاش و كوششی كه برای اقناع افكار برای پذیرش اندیشههای الاهی دارد، میراث خطرناكی است كه بزرگترین مانع بشر در رهایی از قید مسیحیت و اخلاقیات آن میشود. حال آنكه گوته، قهرمان صادق نیچه، جهانبینی غیرتاریخیای دارد كه اشكال تكامل زندگی نوع انسان را با مشاهده طبیعت صورتبندی كرده است و از این منظر كمتر آیندهگراست؛ انسان گوته، انسان نظریهپرداز و عملگرایی در بالاترین حد است.
پیوند نیچه با هگلیانیسم دهه 1840 نیز مدنظر لوویت قرار میگیرد. لوویت، ایده مرگ خدا را همان جادهای میداند كه از هگل به نیچه كشیده شده است، هگل تئوری مسیحایی «خدا، روح است» را به هیات مقولهای فلسفی فرا میرویاند و نیچه اعلام كرد كه هر كه گفته «خدا، روح است»، بلندترین گام را در راه بیایمانی و بیاعتقادی برداشته است، گامی كه تنها با زایش مجدد خدای مادی خنثیشدنی است.
بیایید دقیقتر حرف بزنیم
لوویت در پاره نخست كتاب، تاریخ ایدهآلیسم آلمانی را باز میگوید. او از هگل آغاز كرد و با عطف توجه به او، از میانجیای به نام «شاگردان و اخلاف هگل» سخن گفت و سپس به نیچه رسید. او به تبیین جاودانگی و مسئله زمان نزد نیچه و در سنت هگلی- نیچهای پرداخت، سنتی كه خصوصا نزد نیچه محل نقد و بررسی بوده است. اما در پاره دوم، لوویت میكوشد بر مهمترین مسائل ایدهآلیسم آلمانی دست گذارد و از این رهگذر، مطالعهای جزئیتر در این رویكرد نظری داشته است.
جامعه بورژوایی و فساد و تباهی همبسته آن، ذهن برجستهترین چهرههای سنت فلسفی آلمان را به خود واداشته بود، شاید از اینرو كه پا گذاردن به جامعه مدرن بورژوایی، از مهمترین دغدغههای جامعه آلمان بود؛ آرزویی كه به واقع، اگر به سادگی برای آلمان دستیافتنی میبود، به این همه فلسفهبافی نیازی نبود. پای روسو نیز وسط كشیده میشود، چراكه توجه او به گسست انسان در جامعه مدرن به شهروند/ بورژوا، تاكید هوشمندانهای بر یكی از پیامدهای مناسبات اجتماعی جدید بود. هگل، به جامعه بورژوایی و این گسست شهروند/ بورژوا را در فلسفه حق پی میگیرد و آن را در ارتباط با دولت مطلق قرار میدهد. ماركس با تاكید بر اینكه «ایده بشر» (Humanity) هرگز ایده یونیورسالی نیست، خصلت بورژوایی این ایده را با تبیین پیوند دولت سیاسی و جامعه بورژوایی در اندیشه دوتوكویل برجسته میسازد. ماركس بنابر تحلیلی از خصایل دموكراسی بورژوایی، نشان میدهد این دموكراسی هر آینه ممكن است به استبدادی دموكراتیك درغلتد و بدین واسطه، ماركس، به تنش بنیادین آزادی و برابری در جامعه بورژوایی میپردازد.
نیچه در مقام منتقد جهان موجود، بر همسطحسازی دموكراتیك تودهها در دموكراسی بورژوایی دست میگذارد و «از میان مایگی»، بهعنوان مركز ثقلی یاد میكند كه در قلب جامعه بورژوایی جا دارد. كار، همچون وسیلهای برای فرا رفتن از «خود» در مسیر تكوین جهان (هگل)، وسیله از خودبیگانگی انسان در جهان از خودبیگانه (ماركس)، عنصری برای آزادی و تصاحب جهان (روگه)، و همچون فشاری كه آدمی را به سوی لبه مرگبارتری چون «لذت» سوق میدهد (نیچه)، دومین مسئلهای است كه به بررسی گذاشته میشود، آموزش نیز از دیرباز و با پیشگامی هومبولت، در تفكر آلمانی جایگاه قابل توجهی داشته است. به تعبیر لوویت نقد گزنده نیچه از وضع حاكم بر آموزش، شكلی دیگر است از نقد او بر انسانیت در كل.
«انسان» در نزد هگل، ذاتی است كلی كه به مدد آن میتوان خصایل انسانی را بازشناخت. فوئرباخ انسان را تنها در مادیتش بازشناخت و كوشید او را از حجاب ایدهآلیسم رها سازد. ماركس با پیش كشیدن مقوله «پرولتاریا»، بر از خودبیگانگی انسان از ذاتش تاكید نهاد و تنها در فرآیندی جمعی و به دست پرولتاریا، این انحراف رفع شدنی است. نیچه اما به نقد خصایل انسان در منظومه مسیحیت دنیوی شده میپردازد. او از طریق پیوند درونیای كه میان خداگونگی و انسانیت در نظام تفكرش تافته شده، به فراروی از انسان مسیحی و «ابرانسان» شدن انسان میاندیشد. سرانجام، مسئله مسیحیت كه نقد آن با رویكردی فلسفی، با هگل آغاز و در نیچه به اوج میرسد. این رویكرد به نوعی محصول خوی پروتستانیشان بود كه البته جلوههای مختلفی یافت؛ هگل كوشید با جایگزینی فلسفه از مذهب فراتر رود، اشتراوس، مسیحیت را اسطورهای معرفی كرد كه شكلی را برگزیده كه برای بیان محتوایش نامناسب است، فوئرباخ چنین نتیجه گرفت كه مسیحیت محصول از خودبیگانه شدن خصایل انسانی در شكل مذهب است. ماركس، مسیحیت را جهانی باژگونه دانست كه واقعیت را قلب میكند. نیچه اما به نقد اخلاقیات و تمدن مسیحی پرداخت. او گناه و تقصیر را به گردن تبیین درون ذهنی از رنج آدمی میداند؛ گویی آدمی در پی پایهای عقلانی است (مسیحیت) برای دردها و رنجهایش. خواندن روایتی تحلیلی و منتقدانه كه لوویت از تاریخ ایدهآلیسم آلمانی به دست میدهد، برای هر دانشجو و دغدغهمند فلسفه، واجب است. خصوصا كه او كوشیده تا ذهن ناآشنای هر خوانندهای را در بافتی قرار دهد كه مباحث ایدهآلیسم آلمانی در آن پا گرفتهاند و بالیدهاند. این كتاب مقدمهای است جاندار و جذاب بر این مباحث و ترجمه كمنقص حسن مرتضوی و انتخاب بجای او برای ترجمه چنین اثر كلاسیك و راهگشایی شایسته تقدیر و توجه است.
از هگل تا نیچه
نویسنده: كارل لوویت
ترجمه: حسن مرتضوی
نشر نیكا
روزنامه كارگزاران