کتاب :: نقدي بر رمان «در روياي بابل» نوشته «ريچارد براتيگان»
نقدي بر رمان «در روياي بابل» نوشته «ريچارد براتيگان»
27 شهريور 1387
لبخند كباب را مي سوزاند
«سام و عليكم. چاكرت ريچاردم. بابا ريچارد ديگر، 1950، ريچارد«بيت»ي، خيلي خب چه كار داشتي؟ خودت زنگ زدي، زنگ نزده بودي؟ عجب، حالا چه كار داشتي؟ بيكار شدي؟ اîي كه هي، لابد پولم نداري؟ بخشكي شانس، نه با تو نبودم، نه، من كه فعلاً سرم خيلي شلوغ است. همين امروز و فردا دارم مي روم صيد قزل آلا. فكر كنم دوسه ماهي هم بكشد. بعدش؟ بعدش مي روم بابل، آنجا يك شغل خوب پيشنهادم شده. گفته اند بيا رئيس جمهور بابل بشو. نمي دانم حالا گفته ام فكر مي كنم. فعلاً كه حالش را ندارم. بعدش؟ آها، يك مادربزرگ دارم متولد هزار و نهصد و فلان كه بايد بروم قرض هايم را با او تصفيه كنم. به سكه پيچاندمش، مي ترسم همين روزها بيايد و خودم را بيندازد توي دستگاه تقطير و عرقم را با مارك براتيگان دوسر اسب، بفروشد به پرزيدنت «بوش». بعدش،... آخ آخ، يادم نبود اول از همه بايد لوله كشي شاعرها را راس و ريس كنم، گاوم 1966زاييد، بروم، بروم تا اتوبوس نرفته بپرم بالا. چون اگر برود مجبورم پياده تا خانه گز كنم. فعلاً زت زياد.» (اشاره به؛ پيوستن براتيگان به نسل بيت- رمان «صيد قزل آلا در امريكا» - «روياي بابل» - داستان كوتاه «انتقام چمن»، از مجموعه داستاني با همين نام كه در ايران به نام«اتوبوس پير» ترجمه شد. داستان كوتاه «اداي احترام به باشگاه جوانان مسيحي سانفرانسيسكو» كه در همان مجموعه داستان است.)
اين است ريچارد براتيگان. نامربوط ترين و مربوط ترين سوراخ هاي ريز و كانال هاي چند كيلومتري را با خلاقيتي بي نظير به هم مي بافد و گاهي چند دانه اصلي را در مي دهد و دستباف خود را با يك سوراخ گل و گشاد حواله مخاطب مي كند، سپس انگشت سبابه اش را از پشت سوراخ مي آورد بيرون و با يك كلاه لبه دار، به مخاطبش دالي مي دهد. او كسي است كه در سطرسطر رمان هايش، نه چون نويسندگان ديگر (كه البته اين فرض مسلم هر متني است كه حتي در نهايت تاكيد بر مرگ مولف، رد پايش در عميق ترين حواشي متن حضور داشته باشد) قد علم مي كند، آن هم به نحوه خويش، با روشي كه به هيچ وجه قابل تقليد و تكرارپذير نيست.
به گمانم«پيام يزدانجو» مترجم «در روياي بابل»، تركيب بسيار بامسمايي در وصف روياي بابل در پشت جلد كتاب به كار برده است. (براتيگان در بهترين براتيگان بازي اش) براتيگان بازي كه بي روايتي و بي محوري «صيد قزل آلا» را ندارد. اتفاقات نه آنچنان داستاني و آبكي كارهاي ديگر در آن كمتر ديده مي شود و گذشته از انتقادات اصلي كه به آن اشاره خواهم كرد به نظر پخته ترين و ساختارمندترين اثر اوست. نويسنده جزييات تلخ، كه به طنزي حقيقي مرجوع مي شوند، نويسنده تاريخ ها و مناسبت هاي گاه بي مناسبت و نويسنده آدم هاي با در و بي پيكر، اين براتيگان است، آدم هاي زندگي اش، از همسايه و بقال و اغذيه فروش گرفته تا مرده شور و ماهيگير و ديوانگان كارتن خواب، همه و همه در متن هاي او جايي دارند و ارجاعات بيروني، از مادربزرگش گرفته تا سياستمداران، قهرمانان داستان ها، نويسندگان، برنامه ها و سريال هاي تلويزيوني، دستورهاي آشپزي، مارك لباس و... در متن هاي او شناورند. او با نوشته هاي خود زندگي مي كند و آنها را چون زندگي روزمره اش مي نويسد، او محتاج نوشتن است همان طور كه «سي كارد» قهرمان داستانش محتاج كارآگاه خصوصي بود. حتي مي توان حدس زد كه دست نوشته هاي براتيگان هركدام بو و لك يك خوراكي، عطر، صابون، روغن ماشين و چنين چيزهايي را با خود داشته است. شايد صيد قزل آلا، بوي ماهي مي داده و در روياي بابل بوي خردل. او با ريزبيني خاص خود، تا جايي كه حتي در مواردي، زائد و بي اهميت به نظر مي رسد، همه چيز را داستاني مي كند. هر آنچه در اطرافش مي بيند، در متن مي ريزد، با قاشقي بزرگ همش مي زند و مي گذارد تا خوب بجوشد. زياده گويي هاي شخصي بخشي از پرسوناژسازي خلاقانه اوست اما طوري اين بازي را اجرا مي كند كه در عين استعاري شدن ماجرا، شخصيت گرته برداري شده اش كماكان خصوصيات اصلي سوژه را داشته و قابل شناسايي است و حركت ادبي براتيگان همين جاست. در همين بازي. در همين براتيگان بازي.
اما روياي بابل، بيكاري و بي پولي، عاشق كاري كه پولي در آن نيست بودن و اميد به تحقق پيوستن آرزوها است. (براتيگان واقعي) ايده يي خوب و پرداختي استادانه، به رغم ملموس بودن بازي، شروع بازي در در روياي بابل است. براتيگان در در روياي بابل بيش از هر اثر ديگرش به شخصيت حقيقي خود نزديك است. حال آنكه در«صيد قزل آلا»، «ژنرال متفقين اهل بيگ سور» و... كه تنها بخشي از كاراكتر خود را در متن نشانه گذاري مي كند، در در روياي بابل كارآگاه خصوصي بودن روياي سي كارد است و در زندگي واقعي، نويسنده بودن روياي براتيگان.
قصه با يك دونات مانده و قهوه آبكي آغاز مي شود. «پاچوبي»، «گروهبان رينك» و جسد فاحشه درگذشته، زيركانه وارد ماجرا مي شوند. ماجراهاي شخصي مد نظر نويسنده مثل فصل «خردل» و «اريكه اتوبوسي»، بجا و دقيق سر جايشان مي نشينند و تا اواسط داستان همه چيز خوب و حساب شده پيش مي رود. بابل هرازگاهي نخود آش سي كارد است تا اينكه ماجراي دكتر «عبدل فورسايت» و سريال جديد به ميان مي آيد. متاسفانه در اين بخش براتيگان سردستي از كار رد مي شود. گويي قرار است به نحوي در روياي بابل كش بيايد و سي كارد در آن فرو برود. شايد سريال«اسميت اسميت در جدال با سايه هاي روبوتي» بي مناسبت با شخصيت سي كارد نباشد اما قطعاً با رمان در روياي بابل بي مناسبت است و حداقل تا قبل از پايان بندي ضعيف داستان در شأن كتاب نيست. در فصل هاي بوقلمون بريان با مخلفات، لب برداري، اسميت، طبل هاي فومانچو ليستي از زياده گويي ها به كتاب لطمه مي زند و فصل «عكس هاي قشنگ»، فصلي است كه بود و نبودش تفاوتي در كل رمان نمي كند و مي توانست در متني چون ديگر كارهاي ناپيوسته براتيگان گنجانده شود. اقتباس از نگاه شخصي نويسنده نسبت به مسائل اجتماعي آن هم كاملاً بي ارتباط با محور داستان، با توجيهي سردستي، در رماني اينچنيني، از متن بيرون زده است. به رغم آن، در فصل هاي ديگري چون سرودهاي كريسمس، خردل، اريكه اتوبوسي و فصل درخشان «دادسرا»، اين پرداخت شخصي، درست و بجا در پازل در روياي بابل گنجانده و چفت شده است. به همين منوال در خصوصي، كاليبر 38، بخت النصر، بازي هاي بيسبال 596 پيش از ميلاد، بريگارد آبراهام لينكلن، پدرو و پنج هنرمند رمانتيك و... براتيگان بازي، به قله هنرمندي ريچارد چنگ مي زند. در «آبگوشت» طنز متن (ص 210، سطر3، ص 211 در سطرهاي ابتدايي و ماجراي لبخند فلسفي «لبخند» در سطرهاي پاياني) به عميق ترين شكل خود نمود كرده و در «عقاب تنها» شايد زيباترين تصوير در روياي بابل (ص 213، سطر 5 و6 و دو سطر پاياني) نقش زده مي شود. گويي در پايان اين فصل سي كارد روياي قهرماني خيالي اش در بابل را در جهان واقعي به حقيقت پيوسته مي يابد. جاي تاسف است كه براتيگان در روياي بابل را آنچنان كه بايد و شايد به پايان نمي رساند. گويي برنده دو استقامت در نزديكي خط پايان خسته شده و از بردن دست مي كشد. وقتي «لبخند» كه در ديدار اول به محض ديدن اسلحه در دست سي كارد پس مي كشد، در ديدار دوم، در حالي كه همان اسلحه در دست سي كارد است، به او امر مي كند كه اسلحه را بيندازد و پول ها را رد كند، پاي در روياي بابل هم مثل پاي «پاچوبي» مي لنگد. گويي نويسنده در اينجا مخاطب را مقهورتر از اين مي داند كه بتواند قضاوت كند.
گذشته از اينها در روياي بابل رماني سرشار از جذابيت و نوآوري است كه پيام يزدانجو كليد طلايي ترجمه را در آن يافته است؛ روان و درخشان، به طوري كه خواننده بر خلاف عموم كارهاي ترجمه شده در ايران، صداي قهرمان داستان را در ذهن مي شنود، نه صداي مترجم را. تنها نكته يي كه در رابطه با ترجمه يزدانجو به نظرم آمد، ترجيح استفاده از لفظ فارسي«اً...،» به جاي لفظ انگليسي «اوه...،» در جهت غني تر شدن متن به لحاظ بومي سازي در فرآيند ترجمه است.