اصلا به فكرم نرسيده بود كه ممكن است او گوشي را بردارد.
پس اوبه ايران برگشته بود. همان طور كه قول داده بود مي خواست تا در مراسم سالگرد دايي شركت كند.
شنيدن صداي او سبب شده بود كه اشكهايم آرام آرام جاري شود.
دلم مي خواست ساعتها به شنيدن صداي مهربان و كلام دلنشينش م نشستم. خدا مي دانست كه چقدر دلتنگ ديدن او و شنيدن حرفهاي طنزآميز و شوخش بودم.
روزهاي بسياري بود كه با خود مي جنگيدم تا او و يادش را فراموش كنم اما اين امر از خارج از توان من بود.
دلم به سويش پرمي كشيد و آتش حسرتي تند زير پوستم مي دويد و همه جودم را گداخته و تب دار مي كرد....