از اولش شروع میكنم قصه اینجوری شروع شد كه توی گهواره بودی و فارغ از همهجا. من بودم ولی متوجه نبودم. شاید اگه اون موقع چیزی میفهمیدم جلوی خان بابا میایستادم و مقاومت میكردم اما نشد. زمان گذشت و گذشت تا ما شدیم به قول قدیمها دو تا آدم عاقل و بالغ. فهمیدم چه كلاهی سرمون رفته... زندگی رو كرده بودیم میدان جنگ. میجنگیدیم تا شاید بالاخره یكیمون پیروز بشه اما من و تو شكست خورده بودیم و دشمن پیروز شد. برای فرار از هم دیگه اشخاص دیگه رو انتخاب كردیم و روز به روز به اونا علاقهمندتر میشدیم اما این وسط باز هم شكست خورده بودیم. سعی كردیم درد سختش رو فراموش كنیم... گذر زمان خیلی چیزها رو یادم داد... یادم داد كه میشه تو قفس هم آزاد بود. میشه این اسارت رو دوست داشت. یادم داد كه میشه خیلی چیزها رو باور داشت و به زندگی جور دیگه نگاه كرد...
خلاصه داستان: این داستان زندگی سها و سیاوش است كه از بدو تولد نافبر هم شده بودند٬ در حالیكه اصرار دیگران به ازدواج آنها تنها باعث نفرتشون نسبت به همدیگه شده بود. این میان چون سها عاشق كامیاب شده بود٬ این نفرت نسبت به سیاوش روز به روز بیشتر هم میشد. ولی اصرار مادرهاشون به اجرای وصیت خانبابا و تلاش بیحاصلشون برای جلوگیری از وقوع این ازدواج باعث شد كه بعد از مدتی با هم ازدواج كنند به این شرط كه ازدواجشون صوری باشه و مدتی بعد از هم جدا بشوند.
بعد از ازدواجشون اول سیاوش ذره ذره عاشق سها شد و یواش یواش تغییر رفتار داد. در این میان كامیاب هم با دوست صمیمی سها ازدواج كرد و باعث شد كه سها كاملاً از كامیاب قطع امید كند٬ در نتیجه او نیز تغییر موضع داد ....
===================
خانه پر از هياهو بود دود اسپند همه جا را پر كرده بود به حدي كه چشم چشم را نمي ديد همه فاميل جمع بودند همه شاد بودند و مي خنديدند حياط آب و جارو ....