30 مرداد 1387
ساده و پيچيده مثل خود زندگي
احمدرضا احمدي، شاعري است كه به گواهي آثارش بيش از4 دهه در شعر معاصر حضور دارد و حاصل اين حضور، سرايش آثار متعدد و دست يافتن به زباني است ساده كه گاهي سادگي بيش از اندازهاش، تعبيرهاي غيرواقعي را سبب ميشود.
آنچه در پي ميآيد، يادداشت ضياءالدين ترابي است بر زبان و اشعار احمدرضا احمدي. البته بهانه ضياء الدين ترابي، كتاب «چاي در غروب جمعه روز ميز سرد ميشود» است كه ضمنا به نقد اين كتاب ميپردازد.
جدا از آن كه اين كتاب حاوي چه پيامهاي زباني است، نقد ضياءالدين ترابي بر سرودههاي احمدي در كتاب چاي در غروب... مخاطب را به سمتي ميبرد كه از منظري ديگر به اشعار احمدي نگاه كند.
برخي شعرها تعريف شعر را زير سوال ميبرد، مثل شعرهاي احمدرضا احمدي: شعرهايي كه نه توجهي به فرم و ساختار دارد و نه توجهي به لايههاي دروني و بيروني زبان. به همين سبب هم بافتار كلام و تركيب واژگان احمدي نه به خاطر ضرورت و رعايت فرم و ساخت يا بازيهاي زباني صورت ميگيرد و نه به خاطر ابلاغ پيام؛ چرا كه شعرهاي احمدرضا احمدي به دنبال ابلاغ پيامي نيست و بنابراين فاقد هر گونه نقش رسانهاي است. پس كلمات را نه به خاطر ابلاغ پيام پشت سر هم ميچيند تا تركيبي ساخته باشد منثور و نه به خاطر رعايت فرم و ساختار و بازيهاي زباني، تا تركيبي بسازد شاعرانه و درخور زبان شعر. آنچه در شعر احمدرضا احمدي اهميت دارد، كليت فضاي شعر است؛ فضايي كه بدون نياز به موارد فوق تنها با در كنار هم نشستن طبيعي واژگان پديد ميآيد و ضرورتي اگر هست، همين ضرورت طبيعي بودن زبان است: آنقدر طبيعي كه انگار كسي فقط حرف ميزند: حرفهايي ساده و خودماني. گرچه نوع چينش كلمات در شعر احمدرضا احمدي به گونهاي است كه در نهايت از كلام طبيعي فاصله ميگيرد و بافتار كلامي خاصي پديد ميآورد كه مهمترين ويژگي شعرهاي احمدي را تشكيل ميدهد و شعرهايش را از شعر بقيه شاعران متمايز ميسازد؛ چه وقتي كه تازه به سرودن شعر ميپردازد و چه حالا با بيش از 40 سال تجربه شاعري؛ پس راحت و روان ميسرايد و ميگويد:
«سايه پرندگان پس از سرفههاي پيري شبانه ما
از ديوار ميگريزند
آسمان بر تيرهبختي ما سايه گسترده است
پرندگان از خانه ما ناشتا رفتند
چه شوقي داشتيم كه پرندگان را بيرون از
قفس آب و دانه دهيم.»
«چاي در غروب جمعه روي ميز سرد ميشود» ص 71
و اين «چاي در غروب جمعه روي ميز سرد ميشود» البته خلاصه اسم آخرين مجموعه شعر احمدرضا احمدي است كه به ناچار در اينجا و در بقيه اين مطلب به جاي اسم كامل كتاب ميآوريم. اسم كامل كتاب «چاي در غروب جمعه روي ميز سرد ميشود» است و دربرگيرنده 97 شعر كه در 2 دفتر به نامهاي «آبي آسمان» و «آبي دريايي» در 230 صفحه چاپ و منتشر شده است.
همين دو عبارت «آبي آسمان» و «آبي دريايي» كافي است كه نوع نگاه احمدي را به زبان نشان بدهد، بيهيچ توجهي به قرينهسازي يا هماهنگي و يقين دارم هر كس غير از احمدرضا احمدي بود، به جاي اين دو عبارت مينوشت: آبي آسماني و آبي دريايي يا مينوشت آبي آسمان و آبي دريا، چرا كه احمدرضا احمدي با همان مقدمه كوتاه كتابش كه نقل قولي است از پل الور، به مخاطب ميگويد در اين شعرها به دنبال زيباييهاي زباني نباشند، پس راحت و روان مينويسد:
«عطري كه از زلف بر كف خيابان ميريزد
بيگمان اميدواري است
اما
عمر اين اميدواري با عمر عطر پيوند دارد
اكنون عطر گم است
زلف ناياب
و آهنها در تابستان گرماآفرين»
همان: در تابستان: ص 128
كه در خوانش ما چنين معني ميدهد:
«عطري كه از زلفي بر كف خيابان ميريزد، بيگمان مايه اميدواري است، اما اميدوارياي كه دوامش به عمر عطر پيوسته است، عطري كه اكنون گم شده است و زلف هم ناياب شده است و آهنها! در تابستان گرماآفرين شدهاند.»
(اميدوارم كه درست خوانده باشم) اما راستي كلمه آهن يا آهنها در اين بند از شعر به جاي چه كلمهاي نشسته و استعاره از چيست. براي رسيدن به اين هدف و درك اين كه منظور شاعر از به كار بردن آهنها چيست بقيه شعر را ميخوانيم، ولي با كمال تعجب در بقيه شعر اشارهاي به اين آهنها نميشود. انگار شاعر فراموش كرده است كه آهنها در تابستان گرماآفرين بودهاند. پس شاعر، آهن و آهنها را به حال خود رها ميكند.
و به سراغ گيلاس ميرود و مينويسد:
«پس در اين تابستان طويل به چه كسي بايد
پناه برد
چه كسي حامي اين گيلاسهاي بخت برگشته
و زخمي در اين تابستان است.»
همان: ص 129
و چند سطر بعد باز از تابستان ميگويد، البته تابستاني كه اول گرماآفرين بود و بعد طويل شد و بعد سنگين و بخيل و بيحركت ميشود و شاعر با توجه به چنين فضاي تابستاني است كه شعرش را چنين به پايان ميبرد:
«چه تابستان سنگين و بخيل و بيحركتي است
حتي
نميتوان شرح اين تابستان را براي
كسي در نامه نوشت
نامه را در تابستان با كاغذ سفيد
پست ميكنم
براي چه كسي
نميدانم»
همان: 129
راستي اين تابستان كه يادآور تابستان نيز هست، اشاره به چه تابستاني است؛ به همين تابستاني كه هر سال يك بار تكرار ميشود، يا تابستاني تمثيلي و يا استعاري.
مثل زمستان مهدي اخوان ثالث.
به خاطر همين هم، گرچه همه نوشتهاند كه در شعر احمدرضا احمدي استعارهاي وجود ندارد، من معتقدم شعرهاي احمدرضا احمدي شديدا استعاري است، و پس پشت اين واژگان ساده، جهاني از استعاره نهفته است. استعاره و استعارههايي كه به شعرهاي احمدرضا احمدي فضايي استعاري ميبخشند: فضايي استعاري و شاعرانه.
چنين است كه شاعر ميگويد:
«بيا
بيا در محض بودن اين آينه و اين برف
شك كنيم
پناهمان را از خانه به كوچه ببريم
ظهر تابستان را اداهم دهيم، كش دهيم
كه اين غوره بر تاك انگور شود»
همان: شك كنيم: ص 115
يا:
«ميوههايي غرق در بيهودگي پاييز
كه از زنگار تابستان گريخته بودند
سهم ما بود
ما ابتدا آنها را نگاه كرديم
سپس آنها را شمرديم
گاهي كه از فكر تابستان و پاييز رها شديم
به اتاق آمديم
ميوهها در فاصله حياط خانه تا اتاق
پژمرده و منهدم شدند»
همان: ميوههاي غرق: ص100
به طوري كه ملاحظه ميشود، پس پشت اين مفاهيم ساده و گزارشهاي عادي و معمولي روزمره، فضا و مفهوم ديگري نهفته است كه به كليت شعر مفهومي استعاري ميبخشد و شاعر با استفاده از همين مفاهيم ساده و روزمره و با جزئينگري خاص و گزارشي از زندگي روزمره و خاطرات خود است كه فضاي غني و قابل تامل و تفكر ميسازد؛ فضايي كه مخاطب را به انديشه واميدارد و نيز اجازه ميدهد كه هر كسي با ديد و برداشت خاص خود با اين شعرها ارتباط برقرار كند:
«چرا بايد اين مدادها را هر روز تراشيد كه نو شود
تا خاطرات كهنه را با آنان نوشت
چرا بايد اين در خانه را باز كرد كه نان آوردهاند
چرا بايد اين چراغها را روشن نهاد و خاموش كرد كه روز و شب ديگري است.»
همان: روز و شب ديگري است: ص 98
به خاطر همين هم شايد احمدرضا احمدي به واژگان اندكي نياز دارد و نيز به فضايي اندك و خلاصهاي از جهان، آن هم به اندازه يك خانه و آدمهايي بسيار اندك، به اندازه افراد خانواده خود، تا همه حرفهايش را بزند و با همين واژگان تكراري مثل چتر، باران، ليوان، آفتاب، برف، چاي، خانه و خيابان فضايي بسازد شاعرانه. البته با اين تفاوت كه در شعرهاي اوليه توجه احمدرضا احمدي بيشتر معطوف تصوير است و بيان تصويري، ولي در كارهاي اخيرش بويژه از كتاب نثرهاي يوميه روايت جاي تصوير را ميگيرد؛ روايتي كه گاه به خاطرهنگاري ميانجامد، آن هم در فضايي تكراري مثل روز جمعه:
«ناگهان در پشت پنجرهام
درختان عريان شدند
يك غروب جمعه بود
من و همسرم و دخترم
از كسالت غروب جمعه
پنجره را نگاه كرده بوديم
قصه ديگري در كار نبود
برگهاي شب گذشته خرامان با باد رفته بودند»
همان: ناگهان: ص32
يا
«نور از پنجره بر ما تابيد
ما را دوباره آفريد
در اين آفرينش مجدد
نه نام داشتيم نه حرفه داشتيم
فقط ميدانستيم امروز جمعه است و
همه در خواب هستند»
همان: بر من ابر ميشود: ص 63
و يا:
«كسي باور نميكند لبخندش ميتوانست
پلي باشد كه جمعه را به همه روزهاي
هفته پيوند بزند
از اين جمعه به آن شنبه
همه هفته از شنبه تا جمعه
از بوته اطلسي
از چشمان تو
لبريز ميشوم
زمين جمعه چون هميشه نمناك و تابناك است
در زمين جمعه دو سه بوته اطلسي
كه از مادرم به يادگار مانده است ميكارم
بوتهها تا غروب جمعه بايد گل دهند»
همان: تو در باد آشفته: ص 88
و سرانجام باز همين جمعه تكراري، آن هم از شعري كه نام كتاب تقريبا سطري از آن است:
«روزهاي جمعه ابر داشتيم
اما نميتوانستيم
بيداري و خواب و ابر جمعه را
زندگي نام بگذاريم
پس خواب را انكار كرديم
پس بيداري را انكار كرديم
روزهاي جمعه از خانه بيرون رفتيم
كه ابر را نبينيم
چه حاصل
كه عمر به پايان بود
و چاي در غروب جمعه
روي ميز سرد ميشد»
همان: چاي در غروب جمعه: ص 201
ضياءالدين ترابي