كشتي رابينسون كروزو در هم ميشكند و در جزيرهاي متروك به گِل مينشيند. كروزو براي خود خانهاي ميسازد و ياد ميگيرد كه همه كارهي خودش باشد. روزي، جاي پايي را روي شنهاي ساحل ميبيند. آيا غير از او هم كسي در جزيره زندگي ميكند؟ در اين صورت آيا دوست است يا دشمن؟ آيا پس از چند سال، سرانجام كروزو راهي براي نجات خود از اين جزيره خواهد يافت؟