فرهاد اكبرزاده: حرف زدن درباره مجموعه داستانی كه سعی در نمایش تمام توان خود در استفاده از موقعیتهای مختلف را دارد، شاید در نهایت، كمی با مشكل جمعبندی روبهرو شود؛ چرا كه این دست آثار، به دلیل تجربی بودن و ماجراجوییهای خاص این منش نوشتاری، به هر طرف چرخیده و در صدد به رخ كشیدن تمام توان خود، در ارائه فضایی چند بعدی خواهند بود. چیزی كه در داستانهای مجموعه به طور كلی میتوان به آن اشاره كرد، نوعی موقعیتمداری است. با این توضیح كه نویسنده چندان در پی انطباق و چفت و بست قصه با فاكت یا ارجاع به واقعیت نیست. هر چند كه در برخی از داستانها، این مسئله تا حد قابل قبولی اغناكننده بوده و بر همین اساس است كه گاهی میبینیم نویسنده با پرتاب عناصر متعددی از یك زمینه، به گونهای مخاطب را زیر بمباران بخشهای تصویری از آن وضعیت زمانی، مكانی و فرهنگی قرار میدهد تا روایت را از اقتدار خطیاش رها كرده و با پوشش همهجانبه به فضا برسد.
داستان «زن سمندر یا زینت؟» از همان ابتدا، یعنی در نام خود، یادآور یك مناقشه قدیمی است كه به یكی از اصلیترین مسائل مطرح فمینیسم، در بروز هویت مستقل و فردیت مرتبط است. این حقیقت كه هویت یك زن همواره باید در سایه قیومیت نام یك مرد تجلی یابد، مسئلهای است كه در این داستان كه بلندترین داستان مجموعه نیز به شمار میرود بدان پرداخته میشود. این داستان كه نكات قابل تامل را در خود دارد به شرح زندگی پنهانی زن سرایدار یك مجتمع مسكونی میپردازد كه با زیركی خاصی در فضایی بین هویت رسمی (همسر آقای سرایدار) و فردیت عاریتیاش كه بیشتر نمایشدهنده خواستها و عقدههای سركوب شدهاند به تناوب در رفت و آمد است. او با زیركی خاصی یك كلید یدك از روی تمام كلیدهای واحدهای مجتمع ساخته و نیمههای شب بعد از اطمینان یافتن از خالی بودن برخی واحدهای مسكونی به درون آنها رفته (در اكثر موارد مستقیم سر یخچال میرود) و با ناخنك زدن، كار تفتیش و دستبردهای كوچك خود را پی میگیرد. این داستان با طرح گسترهای از چند موضوع همزمان مثل اختلاف طبقاتی و مسئله اجتماعی، با چاشنی طنزی زیر پوستی در نگاه كردن به تیپهای مختلف اجتماعی سعی در نمایش مختصات كاملا متفاوتی از كاراكتر قصه دارد كه بین میل فردی و عرف یا قانون، سرگردان مانده است. چیزی كه دو داستان دیگر مجموعه یعنی «نشانهگذاری» و «صدای استخوان» را در میان هشت داستان كل مجموعه به هم مربوط میكند، میتوان به یك ایده آسیب شناسانه یا در شكل دیگر نوعی عنصر غیر قابل جذب و تكثیر شونده، چیزی شبیه به یك تومور نسبت داد؛ چیزی كه میشود در حاشیه مسئلهای به نام «آلودهانگاری» در نظریات كریستوا بدان پرداخت. در «نشانهگذاری» مرد جوان وظیفه دارد تا درخت آلوده را از میان درختهای دیگر شناسایی كرده و برای قطع كردن آن را نشانهگذاری كند، تا بیماری كه به گونهای اغراقآمیز به شكل یك غده تكثیر شونده در دل درخت به تصویر كشیده شده به جاهای دیگر سرایت نكند. در همینجاست كه میتوان با همین مفهوم سرایت، داستان «صدای استخوان» را نیز خوانش كرد. پدر درست در جریان مراسم ازدواج دخترش میمیرد و دختر، مادر و مادر بزرگ در نهایت به این نتیجه میرسند كه این رویداد نباید به گوش دیگران سرایت كند تا مبادا مراسم پر خرج به هم خورده و در نهایت داماد متضرر شود. مراسم چند روزی به طول میانجامد و غیبت پدر با یك دروغ مصلحتی، در قالب یك مسئله كاری رفع و رجوع میشود و در نهایت بعد از پایان مراسم چند روزه، با وجود تمام تلاشها و بوی اسفند، بوی جنازه تمام ساختمان را گرفته و اینجاست كه ماجرا به وضعیت خاصی پا میگذارد. زنان مطلع یعنی مادر، دختر و مادربزرگ برای خلاصی از عنصر دور ریختنی، پدر را قطعهقطعه كرده و در بستههای مجزا در حیاط خانه دفن میكنند. «مادر بزرگ و زن، از كمر شروع كرده بودند. طبق توافقی ناگفته، درست از وسط مرد را نصف كردند. اره كند بود. «پیرزن گفت: «تیزش نكنیم؟ چون باید هر نصفش رو نصف كنیم تا چهار تكه بشود. 55».
جمعه بیست و هشتم روی صندلی لهستانی (مجموعه داستان) غزال زرگر امینی نشر ققنوس