كامران سپهران:جهان داستانی جعفر مدرسصادقی به رویا میماند. به خواب میروی و ضرورتا رویا میبینی. این حركتی نرم و خود به خودی است؛ كه میخوابی تا خستگی دركنی اما رویا در پی میآید. واقعیت این است كه اثری از مدرسصادقی را در دست میگیری تا چنانكه خود در «توضیح واضحات» رمان آب و خاك میگوید، «از تلاش نویسنده... در جهت راست نمودن یك واقعیت ساختگی» لذت ببری. اما رفتهرفته در مییابی سنجیدن واقعیت با این «واقعیت ساختگی» تو را مشوش میسازد. آیا بهتر نیست به جای واقعیت به قواعد رویا تن دهم؟ به این پرسش تا پایان كار پاسخ صریحی نمیتوانی بدهی، همچنانكه شك و شبهه گهگاهیت به هنگام خواب: «خوابم یا بیدارم؟» این سوال را در پایان خواب و به وقت بیداری است كه میتوانی برطرفسازی.
اما اعتراف باید كرد كه دادن پاسخ صریح حتی با پایان رساندن كتاب هم كار چندان سادهای نیست. از لحاظ سنت ادبی، سراغ رویا رفتن مترادف است با سوررئالیسم و رویای عجیب و غریب سوررئالیستی را در جهان داستانی مدرسصادقی نمیتوان سراغ گرفت. رویایی كه در این جهان ما را اسیر خود میسازد روزمره و «واقعی» است. شاید به همین سبب است گروهی از آن سوی بام میافتند و با برچسب رئالیسم از این جهان یاد میكنند. كاری كه این آثار خود با لبخندی مرموز شما را به آن ترغیب میكنند تا در میانه داستان همچون صحنه كلیشهای فیلمها، عرقكرده از جا بپری و نفس راحتی بكشی كه خواب بودهای. یادآوری معضل ادبی چند دهه پیش شاید راهگشا باشد، چهار دهه پیش در خطهای از جهان آثاری تولید شدند كه مشحون از شگفتی و امر غریب بودند و از این نظر به سوررئالیسم نسب میبردند. اما بر خلاف سوررئالیسم این شگفتی به صورت طبیعی و بینیاز تكنیكهای پیچیده رخ میداد. ضمن اینكه باز خلاف سوررئالیسم، واقعیت را امر غریب مستحیل نمیساخت و شگفتی با واقعیت در همجواری به سر میبرد. رئالیسم جادویی نامی بود كه حداقل این آثار را از خطر اشتباه گرفتن با آثار سوررئالیستی نجات میداد. حال میتوان از این الگو استفاده كرد و این حركت نرم و طبیعی رویا از سویی و از سوی دیگر همزیستی رویا و واقعیت در آثار مدرسصادقی را با نام رئالیسم رویایی مشخص ساخت. این پیش و بیش از هرچیز تاكیدی است بر اینكه ماحصل كارنامه ادبی مدرسصادقی جهانی خاص و یكتا است كه بینیاز نام او قابلشناسایی است و اگر آن را در نوشته دیگری بیابی در جا میگویی مثل آثار مدرسصادقی میماند و این به گمان بسیاری اوج توفیق ادبی است. رمان حول محور مثلثی عشقی میچرخد. عشق نوجوانی كه پس از گذر ایام و با شروع رمان، با در كنار هم قرار گرفتن سعید(راوی)، اردلان و هما(بنفشه) بار دیگر زنده میشود. اما مثلث عشقی نباید ما را به خیانت سوق دهد. عشق در اینجا بیشتر از نوع فردریك مورویی آن است. همچون قهرمان تربیت احساسات بیشتر با خیالبافی و رویاپروری سروكار داریم. حتی قضیه به نوعی اینجا رادیكالتر است. اگر در پایان تربیت احساسات، شادترین لحظه فردریك و دلوریه آن میشود كه در ایام شباب تا در عشرتكدهای رفته و پا به فرار گذاشتهاند، سعید در فصل پایانی و شادباشانه رمان، از آیندهای میگوید كه به همراه بنفشه (هما) به بالای تپه و رودخانه میرسند. ولی عوض اینكه راوی (سعید) آیندهای رمانتیك را رقم زند و دو دلداده سوار قایق شوند و در خم رود یا چه میدانم در افق از دیدگان پنهان شوند، سعید با پیرمرد قایقران درگیر میشود. سپس راوی از این میگوید كه «بنفشه همان روز یا چند روز بعد به من خواهد گفت تو با این خلبازیهای خودت یك پایان رمانتیك را خراب كردی...» در عوض بنفشه چه پایانی را تصور میكند؟ كه سوار قایق میشدند و آنجا مینشستند و خیالبافی میكردند كه «ما دو تا همبازی قدیمی بودیم كه داشتیم همان بازیهای ناتمام سالها پیشمان را ادامه میدادیم و خیال میكردیم كه راستیراستی عاشق همدیگریم یا مثلا دوتا زن و شوهر تازه ازدواج كردهایم كه آمدهاند ماه عسل.» و رمان همین جا پایان مییابد. به عبارت دیگر، اگر برای فردیك موروی پا به سن گذاشته و از حوادثی چون انقلاب 1848 گذر كرده، در نگاهی به پشتسر تنها خاطرهای نازل و یأسآلود بر جا مانده است. سعید پیشاپیش آیندهای ناكام را به خیال در میآورد، آن هم بهگونهای مضاعف: نخست، در آستانه آنكه با معشوق در بیكرانگی عشق گم شوند به یك دعوای پوچ میپردازد، سپس، در همین خیال، بنفشه رویا میپروراند كه سوار قایق شدهاند ولی كارشان این است كه خیال كنند راستی راستی عاشق همدیگرند! در حقیقت در هر دو مورد، جهان ذهنی شخصیتها بر رویدادهای بیرونی میچربد و واقعیت را خرد میكند. ولی اگر حاصل كار فلوبر آن باشد كه به نحوی بدیع نشان دهد كه زمانه رویاهای بزرگ گذشته و صرفا میتوان به رویاهای میانمایه دلخوش داشت، مدرسصادقی با انبوهی از رویاهای ناكام ما را تنها میگذارد. قیاسی كه در آن درافتادیم، از جنبههای دیگری نیز رهگشاست: ضدتوهمترین رمان قرن نوزدهم و رمان رویاساز ما، درهر دو از پیشرفت در طرح داستانی خبری نیست. اما این خصلت بیژن و منیژه را بر خلاف تربیت احساسات دشوارخوان نكرده است. دشوارخوانی تربیت احساسات البته شاید تاوانی است كه میدهد تا در عوض، اثر حی و حاضر تمامی تحلیلهای برجسته از چیستی رمان باشد. تربیت احساسات دقیقا خلاف آن تاثیری را میگذارد كه در بالا به جهان مدرسصادقی نسبت دادیم. با خواندن تربیت احساسات شاید جان به لب شوی اما پس از پایان مگر رهایت میكند. بخشی از خوشخوانی بیژن و منیژه به ریتم تند و گاه متغیر روایت آن برمیگردد. یكی از دلایل مهمی كه پایان اثر را پذیرفتنی میسازد این است كه ریتمی مشابه به فصل آغازین دارد. راوی با همان ریتم دلپذیری كه ما را به جهان خود دعوت میكند از ما جدا میشود. بگذریم از اینكه شروع رمانهای مدرسصادقی، كلا معركه هستند. در كنار ریتم آنچه كه این روایت بدون پیشرفت را خواندنی میسازد بهكارگیری (هرچند كمرنگ) كشش داستانی است. این مسئله به ویژه در پایان فصلها به چشم میخورد. چشمگیرتر از همه پایان فصل پنجم است. در اینجا سعید مطابق مضمون اصلی اثر كه یادآوری خاطرات است، از تغییرات محلهشان به نحوی كشاف و آمارگیرانه یاد میكند و همراه با خواننده داد اردلان نیز به هوا میرود كه «خفهام كردی، خفهام كردی... یادم افتاد. هما یادمه، این ساختمون یادمه.» و بعد مسلسلوار از یادهایش میگوید و دستآخر ضربه را به سعید و البته خواننده وارد میكند: «... اما فقط یه چیزی بگم... اون دختری نیست كه من عاشقش بودم، كه تو عاشقش بودی، كه همه بچههای این محل عاشقش بودند. زن جهانگیرخان اسمش بنفشه است، نه هما.» خواننده غافلگیر میشود چون از زاویه دید راوی-سعید بر این گمان است كه اردلان هما را از یاد برده و برای همین متوجه نشده است كه زن همان هماست. اما اگر آن زن هما نیست، پس چرا وقتی قهرمان- راوی نام او را صدا زد، سربرگرداند؟ خوب پرسشها و گرههایی از این دست كه مثلا چرا پدر سعید در انتهای فصل دوم به اردلان میگوید تا دینار آخرش را میگیری، تا پایان به عنوان نمك قضیه ادامه خواهد داشت. نمك قضیه چون مواد اصلی چیز دیگری است و چون گویی نویسنده صرفا میخواهد بگوید كه داستان جذاب بلدم بگویم اما كار من چیز دیگری است. به این جذابیتها و خوشخوانی بیفزایید، زبان را. زبانی شفاف كه مطابق سنت تاریخی رمان صرفا قرار است كه به بازتاب واقعیت بپردازد. اما چنان به ذات زبان روزمره نزدیك میشود كه خاصیت شاعرانگی نیز پیدا میكند. حاصل زبان داستانی است كه در آن گیر نمیكنید اما و به نحوی عجیب اما، گیراست. شیشهای شفاف كه جهان داستان را از طریق آن میبینید و همزمان از شیشهنگاره لذت میبرید! به هر حال اینها جلوههای ویژه هستند. زبان و تعلیقهای آخر فصل به كنار، خواننده كه در نقش هانسل یا گرتل به این عمارت داستانی پا گذاشته به جای طرحداستانی حساب شده در معرض خردهخاطرهها قرار میگیرد. سعید و اردلان به سوپر گلگشت میروند. سعید از خاطره دلهدزدی اردلان در این سوپر میگوید و از جیب بغل كتش. كت خاطرهای دیگر را برمیانگیزاند. كتاب بلند كردن از كتابخانه انجمن و كتاب موجد این خاطره میشود كه اردلان قبل از ترك وطن روی چرخ دستی كتابهایش را به سعید میبخشد. ما در اینجا نه با جریان سیال ذهن بلكه با جریان سیال خاطره رویاروییم. و این حركت دلبخواهانه خاطره را جفتش رویا تكمیل میكند. با زندگی دوگانه بنفشه- هما و سردرگمی اینكه چه كسی به یاد دارد، راوی یا اردلان؟ خواننده آماده میشود كه به فصول رویاگون رمان پا بگذارد. سعید و اردلان به باغ جهانگیرخان میروند. جهانگیرخان اربابوار با سعید سخن میگوید و سعید به نقش نوكر در میآید. اردلان و بنفشه بیاعتنا به سعید و جهانگیرخان در عالم خودشان هستند. بعد گردش شگفت بنفشه و اردلان و در پی آنها سعید پیش میآید. جهانگیرخان میمیرد و زنده میشود. این تنها خواننده نیست كه دست و پا میزند كه شاهد رویاست یا نه، خود شخصیتها هم به این شك و گمان میافتند. سعید- راوی كه متوجه رفتار غیرعادی اردلان شده، وقتی او را صدا میزند و جوابی نمیگیرد، میگوید: «تصمیم گرفتم همه ملاحظهها را كنار بگذارم و همین كه او را ببینم، یقهاش را بگیرم و بگویم هی، با توام! تو چت شده؟ خوابی؟» و اردلان هم پس از آن گردش شگفت در پاسخ به سعید كه میپرسد تا رودخانه هم رفتید؟ منكر رودخانه میشود و میگوید: «خواب دیدی، خیره انشاءالله!» و مجددا سعید كه میخواهد میز را به سر منشی پدرش بكوبد: «... اما با این نهیبی كه اردلان زد به خودم آمدم. مثل اینكه تازه از خواب بیدار شده باشم...» رویا و خاطره از سویی دست نویسنده را باز میگذارد تا به راحتی و بیكمترین قید و بند مصالح داستانی خود را سر هم كند و از سوی دیگر در را به روی معانی عمیق و استعاری باز میكند. منتقدان سینمایی برای شروع بتمن ساخته «كریستوفر نولان» غش و ضعف رفتند، چون قهرمان ماجرا دم به دم به خاطره كودكی خود بازگشت میكرد و تصاویر چاه و خفاش بود كه تكرار میشد. حال كمیكاستریپ سطحی به درامی روانشناختی ارتقا یافته بود. جنبه رعبآور جهان داستانی مدرسصادقی در همین جاست. از صافی ذهنیت شخصیت روایت را دنبال میكنیم، با رویا و خاطره بمباران میشویم، اما در سطح میمانیم. به دنبال پیچیدگی و روانشناسی شخصیتهای بیژن و منیژه رفتن، نقض غرض است چون متن به نحوی محیرالعقول از آن سر باز میزند. افكار درونی و ذهنیتگرایی به هر حال ملك مطلق داستاننویسی بوده است. از اواسط قرن بیستم نویسندگانی كوشیدند به این سنت پشت پا بزنند و آثاری پدید آورند كه منحصرا به دیالوگ و توصیف متكی بود. حاصل این در سطح ماندن و پرهیز از عمق روانشناختی، بیگمان تاثیری اضطرابآور در خواننده بود. هنر مدرسصادقی در این است كه با استفاده از همان مصالح پس زده شده، به تكنیك در سطح ماندن میرسد و طبعا امثال منتقدان سینمایی فوقالذكر آشفته میشوند كه همه چیز برای معانی عمیق آماده است اما در اینجا بر عكس به جهانی كارتونی نزدیك میشویم. از درون بخش رویاگون مهمانی جهانگیرخان نه توهماتی سنگین و رنگین و معنابخش بلكه به تدریج جهانی كارتونوار زاییده میشود. از آنجا میرسیم به مرگ جهانگیرخان پس از صرف مقادیر زیادی كباب و مخلفات و شاید هم درگیری مختصری كه مثل بسیاری چیزهای دیگر مشخص نمیشود اما بر این مشخص نشدن تاكید میشود. از پی میآید متوقف كردن وانت حامل جهانگیرخان از سوی پلیس و سپس زنده شدن او در پشت وانت همراه با دیالوگهایی سرراست كه منحصرا در خدمت این حادثهپردازیها هستند. مثلا این گفته سعید در واكنش به بنفشه كه به سبب بهبودی جهانگیرخان خواستار بازگشت به خانه است، عرق سرد بر پیشانی مینشاند: «به این سادگیها هم نیست كه هر مریضی در هر مرحلهای كه خوب بشه بره پی كار خودش. باید تا آخرش بری. اگه تا پیش از اینكه بری پیش دكتر احساس كردی كه خوب شدی، به این معنی نیست كه شفا پیدا كردهای، شاید اشتباه میكنی. باید بری پیش دكتر، باید نسخه دكترو بپیچی، باید دواهاش را بخوری...» این دیگر دنیای یوگی و دوستانش است. رمانی رئالیستی میخوانم، اما رئالیستی نیست. رمانسی عاشقانه میخوانم اما كو بیژن و منیژه؟ اثری استعاری میخوانم كه استعاری بودن را دست میاندازد. سرجمع قضیه این است كه این جهان توقعاتی را ایجاد میكند و برآورده نمیسازد. بر این اساس یا میتوان با آن توقعات به جنگ اثر رفت یا اینكه این برآورده نساختن را تعبیر به بداعت و شكستن افق توقعات كرد و ستود. در زمانه ما البته انتخاب دومی به صلاح نزدیكتر است. حال اینكه چرا اساسا انتخابی صورت نمیگیرد چون در نقد ما صراحتی نیست و آقای نویسنده هم كه مدتهاست دارد راه خود را میرود. پس بهتر است در همان مرحله احساسات توامان جذبه و بیتفاوتی، سرخوشی و اضطراب خود باقی بمانیم و در برابر كسی كه 30 سالی است بیاعتنا به فضای یأسآمیز نقد چنین آثار داستانی بكر و امضاداری را خلق كرده است، سر تعظیم فرودآوریم.