از نويسندگان صاحبنام و اثر در حوزه ادبيات داستاني گرفته تا نشرياتي كه سالها حضور اميرخاني و آثارش را ناديده گرفته بودند و حالا به او ميپردازند ، نويسندگاني چون احمد دهقان يا رضا بايرامي كه از صاحبان اثر در رمان به شمار ميروند و قدر و قيمت نويسنده بيوتن را ميشناسند اما نشرياتي هم به سراغ او رفتهاند كه سالها اصرار بر چشمپوشي از او داشتهاند، ولي چشم پوشيدن از اين نويسنده، بستن پنجره اي از يك نوع ادبي به چشمانداز دل است.
نوشته حاضر، ملاحظات محمدرضا بايرامي (نويسنده پل معلق و ...) است بر رمان بيوتن. ريزبيني و شكار لحظههاي درخشان اين رمان را از منظر بايرامي ميخوانيم.
رضا اميرخاني در «من او» ديالوگي دارد به اين مضمون كه عجب كار لغوي است اين نوشتن. اين جمله كه بارها تكرار ميشود. صرف نظر از كاركرد داستانياش، اشاره درستي دارد به موقعيت نويسنده در كشورهايي مثل ما. براي رمان نوشتن در شرايط حاضر، نويسنده بايد مجموعهاي از شرايط عجيب و غريب، پيچيده و ناهمگون را داشته باشد: از خود گذشتگي، پوست كلفتي، شجاعت، جسارت و حتي حماقت گاهي.
سالها بايد دود چراغ خورد و قيد زندگي و سلامت و خيلي چيزهاي ديگر را زد تا حاصلش به شرط عبور از هفت خوانهايي بشود كتابي كه در تيراژ دو سه هزارتايي چاپ ميشود و بعدهم معمولا به تاريخ ادبيات ميپيوندد در بهترين حالت. چرا كه درجامعهاي اينچنين، ناشر ترجيح ميدهد روي تجديد چاپ ريسك نكند و به اين ترتيب، انگيزهاي قوي براي چاپهاي بعدي ندارد و كتاب تبديل ميشود به كالايي يك بار مصرف و نويسنده يا سرخورده ميگردد يا ازسر ناچاري شروع ميكند به نوشتن كارهاي عامهپسند كه مخاطب بيشتري دارد يا همچنان حركت سيزيف وارش را ادامه ميدهد بي هيچ اميدي.
شايد براي همين است كه در حال حاضر رمانهاي جدي و تامل برانگيزي چاپ نميشود وحتي كارهاي بزرگان و نويسند گان حرفهاي در يكي دو سال اخير بشدت مايوس كننده بوده است، به گونهاي كه اهالي جدي ادبيات كه در بازارهاي كتاب چيز دندانگيري پيدا نميكنند ترجيح ميدهند به باز خواني آثار كلاسيك و آثار قبلي نويسندگان بسنده كنند. در چنين وضعي، وقتي كتابي چاپ ميشود كه هم خوب نوشته شده و هم خواننده دارد، در دل نويسندهها نور اميدي روشن ميشود و حسابي سر ذوق ميآيند. بيوتن يكي از همين كارهاست:
در نمايشگاه كتاب امسال، وقتي از جلوي انتشارات علمي ميگذشتم، كاغذ بد خطي را ديدم كه بالاي غرفه چسبانده بودند و اعلام ميكرد كه رضا اميرخاني، نويسنده بيوتن، از ساعت 6 4 در غرفه ناشر خواهد بود. چند دقيقهاي به ساعت 4 مانده بودوظاهرا آن روز، روز اولي بود كه بيوتن در آمده بود.
جلوي غرفه چنان شلوغ بود كه بسختي ميشد عبور كرد. در همان حال كه سعي ميكردم راهي براي گذشتن پيدا كنم، آقا مهدي علمي را ديدم. سلام عليكي كرديم و ياد يادداشت افتادم و سراغ اميرخاني را گرفتم كه ببينم كي ميآيد. گفت همين جاست و يكي دو قدم آن طرف تر را نشان داد و من تازه متوجه شدم كه رضا اميرخاني در ميان انبوه خريداران كتاب گم شده است. ازدحام چنان شديد بود كه موقع گذشتن نتوانسته بودم او را ببينم. جلو رفتم تا احوالپرسي كنم، اما چنين كاري امكان نداشت.
طرفداران رمان و اميرخاني، دور او را گرفته بودند تا كتاب را به امضاي نويسنده برسانند و رضا خيس عرق و در حالي كه حتي نميتوانست نگاهش را رو به من بچرخاند مشغول نوشتن بود و در همان حال با عده ديگري حرف ميزد يا سعي داشت به سوالهاي من، جوابهاي نصفه و نيمهاي بدهد و همزمان، از ديگري كه معطل شده بود عذرخواهي كند و. . . شده بود كاسپارف و بايد با چندين نفر بازي ميكرد درزمان واحد! (و ناگفته پيداست كه اينجا بيوتن نيست و بازي فقط يك معني ميدهد كه همان شطرنج بازي است و هيچ ايهام و ابهامي هم در كار نيست.)
به هر حال، من هم يك جلد از رمان را از ناشر گرفتم و بدون امضاي نويسنده، رفتم به سمت سراي اهل قلم تا استراحتي بكنم. راستش خيلي خوش حال بودم و با خود ميگفتم يعني ممكن است در ايران هم چنين اتفاقي بيفتد؟ انگار كار تازهاي از ماركز يا رولينگ در آمده بود. (بتازگي شنيدم كه چاپ اول بيوتن كه 4400 نسخه بود، پيش از پايان نمايشگاه تمام شده است، يعني به صور ت تكفروشي و نه به واسطه بعضي از خريدهاي حمايتي كه براي برخي از آثار مثلا براي تجهيز كتابخانهها يا. . . پيش ميآيد.)
بعد با خود گفتم راز اين توفيق در چيست؟ درامضاي امير خاني كه مدتي است به پديدهاي به خصوص مورد علاقه نسل جوان و تحصيلكرده تبديل شده است يا در كيفيت آثار او؟و به نظرم آمد كه دومي درست تر است.
هف كورهاي بيوتن
خود من هم خواننده آثار او بودم با اين كه فضاي ذهني اميرخاني، بسيار دور است، از من و امثال من (هم در مقام خواننده، هم به عنوان نويسنده) و اين ويژگي همه آثار خوب است. يعني اين طور نيست كه ما در خواندن كارهاي ديگران، حتما حس مانوس بودن و آن چيزي را كه نويسندگان بهش همذاتپنداري ميگويند مد نظر داشته باشيم. هر اثر ادبي كه از ساختار زيبايي شناسانه كافي و فرم متناسب با آن ساختار به اندازه لازم بهره برده باشد، ميتواند چنين ارتباطي را با مخاطب ايجاد كند و بيوتن يكي از اين آثار است:
در صحنه افتتاحيه رمان، كه بسيار هم خوب از كار در آمده(روي كلمه رمان از اين جهت تاكيد دارم كه بگويم استفاده هوشمندانه اميرخاني از قالب سفر نامه و تلبيس وتشبث به آن، نبايد اين ظن را ايجاد كند كه او سفرنامه نوشته)، موقع گذشتن ارميا از گيت بازرسي فرودگاه آمريكا، زنگ هشداري به صدا در ميآيد و تمام ماموران را به آنجا ميكشاند.
آنها كه از زخم جنگ چيزي نميدانند خيال ميكنند احتمال يك عمليات تروريستي در بين است وچيزي را پنهان ميكند ارميا. (آن هم ارميايي كه بعد ميفهميم چنان زلال و شفاف است و چنان صادق ووارسته كه نه چيزي دارد براي پنهان كردن ونه ابايي دارد از نشان دادن اعتقاداتش يا ريايي به داشتن نداشتهها يا عقل معاشي براي حساب گري و منفعت طلبي، ازآن نوع كه در دوروبرش ميبيند و به فراواني هم) اين زنگ هشدار تلنگري است كه كاركردهاي متعدد دارد و به جهت معنايي هم، كليد شروعي است براي درك رمان (و اين كه بفهميم با چه نوع صحنه پردازي و ديالوگ نويسي و فضا سازي وشخصيت پردازي و كنتراست و تقابل و حتي توصيفي سروكار مان خواهد افتاد. يعني بخوبي ميتوان انتظار داشت كه از اين پس درهمه جاي كار، با چيزهايي مواجه خواهيم شد كه چند لايه است.
ظاهري دارد و باطني و هردوي آنها هم اصل است و يكي فداي ديگري نشده است؛ يعني نويسنده صحنه بيربط، ظاهري نچيده است كه بگويد اين را تحمل كنيد؛ چون من در پشت و بطن و لايههاي زيرين آن، حرف مهمي دارم و برعكس.) آري، در سرزمين سيلورمنها(همان هف كور محله خاني آباد كه حالا در دنياي جديد شده اند مرد نقرهاي و به جاي هف كور به يه پول، ميگويند يك سيلور كوارتركسي را نكشته است. . . و يادمان بيايد دنياي سنتي من او را با گداي سنتي آن و مقايسه كنيم آن را با دنياي مدرن كه حتما بايدهم گداهايش سيلورمنهاي مدرن باشند) و در سرزمين فرصتهاي طلايي كه برخي حتي موقع حرف زدن هم اعداد را ارقامي ميبينند كه فقط از «1» و «0» تشكيل شده است(و پايه همه ماشين حسابهاي پاسكالي است)، ارميا با تن زخم دار، ناخواسته اولين حركتش را كه برهم زننده نظم عمومي است، انجام ميدهد:
خشي مشغول صحبت بود كه ناگهان صداي آژير خطر سالن بلند شد. صدايي زير و وحشتناك. مردم چمدان هاشان را روي زمين گذاشتند و اول از همه منبع صدا را جست و جو كردند. چند ثانيهاي نگذشته بود كه از هجوم پليسها به سمت گيت ورودي، متوجه شدند هر خبري هست، آنجاست.
اما به قول آن جمله معروف انجيل كه همينگوي جاودانه اش كرد، زنگها براي كه به صدا در ميآيند؟ يا ناقوس براي كه ميزند؟خب معلوم است. براي ارميا! و ارميا يعني همين بابايي كه دست كم صد پليس كنار گيت دوره اش كردهاند. يك آدم نه خيلي معمولي با موهاي مجعد و ريشهاي بلند؛جوري كه هر جوري لباس بپوشد ولو شلوار كوتاه و هرجايي كه برود ولو فرودگاه جي. اف. كي عبدالله بودنش تابلوست.
به بازي زيبايي كه نويسنده با كلمه عبدالله (هم به معني بنده خدا و هم به معني رايج در فرهنگ كوچه) كرده است، كاري ندارم. از اين بازيها تا دلتان بخواهد، در رمان پيدا ميكنيد، طوري كه گاهي يك كلمه يا جمله، سه چهار معني هم ميدهد، با چيدمانهاي مختلفي كه ميتواند داشته باشد و جدول سودوكو ست انگار يا كانه. (و اين كانه و اعني از آن كلماتي است كه امثال من ازش اصلا استفاده نميكنند مگر در مقاله وتازه بناچار، اما در كارهاي اميرخاني زياد ميتوان يافت، همان طور كه در كارهاي آل احمد هم و لابد به اين دليل كه شرق گرايي زباني كه دست كم ريشه در باورهاي ديني مان دارد بهتر است از غربزدگي.)
باري، ارميا كه نشان ميدهد بين عبدالله و عبدالله گاه هيچ فاصلهاي هم نميتواند وجود باشد (و حركتهاي خلاف جهت آبش در طول رمان هم اين معنارا تاييد ميكند كه ملازمند شيفتگي و شوريدگي، گيجي و حواس جمعي، مستي و رستي(1)) زنگهاي هشدار را به صدا در ميآورد.
اين صحنه چه ميگويد با ما؟اين صحنهاي كه اتفاقا جزو فرازهاي خيلي برجسته و مهم و دراماتيك كارهم نيست( بس كه ازاين موارد زياد ميبينيم در رمان) و بزرگ ترين اهميتش شايد درتقدم ورودش باشد و نه بيش، چه حسي به مخاطب القا ميشود در اين صفحات؟ ارميا زخم دار جنگ است، يعني بخشي از سلامتش را حتي اگر با اغماض بنگريم، فقط سلامتي جسمي از دست داده است و به جاي اين كه مورد توجه قرار بگيرد، به خاطر اين آسيب، مزاحم مينمايد و اسباب دردسر(كه البته اگر در ايران هم بود از او حاج كاظم آژانس شيشهاي در نميآمد الحمد لله.)
گاورمنتها
از سوي ديگر، اين هشدار هشداري است به جامعه و حتي جامعه جهاني. هشداري كه ميگويد برخي از برگشتگان از جنگ، وارث يا حامل چيزي هستند كه صرف نظر از شيفتگي يا ناچاري همراهيشان ميكند و اين ملازمت، عواقبي خواهد داشت. ازجمله اين كه در جامعه فرصتهاي طلايي (2) كه در آن گاورمنتها حتي پيش از جنگ هم به نوايي ميرسند با اين كه از پشت خط جلوتر نرفتهاند، آدمهايي مثل ارميا را آدمهاي ناراحتي خواهند ديد كه مزاحم كسب و كار و نظم اجتماعياند. (قضيه پاركومتر) و همه اينها در حالي روي ميدهد كه ارمياها خودشان را حامل جنگ ميدانند روحي و جسمي ونه وارث آن. آن هم وارثاني از آن نوع كه عرضه گرفتن ناخن خودشان را هم ندارند، ولي قرار است مثلا حافظ منافع ما باشند در آن سر دنيا و فعالترين حالتشان كه براي آن نيازي به كسب تكليف از داخل، يعني از كساني كه آنها را فرستاده اند ندارند اين است كه بپرسند اخوي! نگفتيد ناخنگير به انگليسي چه ميشود؟(3)
و چقدر بجاست تشبيه اين گاورمنت به سفيرقاجار، ملقب به «حاجي واشنگتن» با همان چند پهلو بودن كه در كلام نويسنده بيوتن ميتوان يافت، بي آن كه بگويد: تازه به دوران رسيده، صفر كيلومتر، خام و ناآشنا. چقدر آشناست براي ما سازمانهايي كه كيلو كيلو از اين گاورمنتها را حسب روابط حسنه في مابين كه لزوما فاميلي هم نبايد باشد به اينجا و آنجاي جهان ميفرستند، كه لااقل ما اهالي ادبيات با بخشهاي فرهنگي آنها و نسبتشان با ادبيات و هنر وفرهنگ بخوبي آشنا هستيم . . . .
باري، بيوتن با اين افتتاحيه چند لايه شروع ميشود و ارميا را به ما معرفي ميكند كه انگار از بهشت كه زماني وجود داشته هبوط كرده به كره زمين و به بدترين جاي آن هم. (در آخر رمان ميفهميم چرا او بدترين جا را انتخاب كرده، براي اين كه ميخواسته سخت ترين مرگ را داشته باشد و به اين معنا، سراسر بيوتن خود زني است آيا؟) و با اين استقبال گرمي كه از او ميشود و با توجه به پيشينه جنگي ارميا، انتظار داريم در ادامه يك شورشي را ببينيم كه آسيبهاي جنگ را باخود آورده و حالا قرار است همه جا را به هم بريزد همچون رمبو. توضيحات بعدي نويسنده هم گويااين باور را تقويت ميكند:
بدان كه تو را امروز بر امتها و ممالك مبعوث كردم تا از ريشه بركني و منهدم سازي و هلاك كني و خراب نمايي و بنا كني و غرس بنمايي.
ظاهرا با اين افكار انقلابي، ارميا با كلامي از خداوند خطاب به ارمياي نبي، وارد سرزميني شده است كه به نظر ميرسد هيچ پيامبري ندارد جز پول كه همه چيز و از جمله مذهب را تحت سيطره خود در آورده و حتي بايد برآن سجده كرد جا به جا. (عبدالغني كه نورافكنهاي امپاير استيت را به مناسبت ماه رمضان و فقط براي 29 روز اجاره كرده (تا نور سبز پخش كنند در آن ايام)، به يكي انعام كلان ميدهد و چون موعد اجاره در حال سپري شدن است، ميگويد برو و هر جوري شده با خبر فرا رسيدن عيد فطر برگرد! چرا كه پول معطل شده و معطلي بر نميدارد.(4))
اما بعد، وقتي انفعال ظاهري ارميا را در مواجهه با برخي نمودهاي تمدن غرب ميبينيم، با خود ميگوييم كه پس كو آن شورشي اي كه نه از جنس رمبوست و نه از جنس حاج كاظم وبا وجود اين شورشي است و نويسنده قولش را داده؟و داستان همين طور جلو ميرود و ما كم كم احساس ميكنيم كه انگار فريب خوردهايم و با عصيانگري رو به رو نيستيم كه مثلا برود و دخل امپاير استيت را بياورد. چه اتفاقي افتاده؟ آيا همين جوري گفته آن جملات را؟ آن هم نويسندهاي كه از خيلي كلمات و جملات بيش از يك منظور اراده كرده است!؟
بعد هم كه درست و حسابي سرو كله آرميتا پيدا ميشود، بدبيني مان بيشتر ميگردد. ميدانيم كه عاشق رام ميشود، نه سركش و گويا چيزي كه ارميا را به آمريكا كشانده، عشق آرميتاست، عشق زني كه بشدت معمولي است (5) و لياقت اين را ندارد كه ارميا به خاطر او، از خاستگاه اجتماعي و اعتقادي خودش فاصله بگيرد حتي به جهت مكاني.
اما كم كم ميفهميم كه فريبي در كار نيست و عشق آرميتا بهانهاي بوده است هرچند جدي براي اين آمدن، ولي دليل اصلي را بايد جاي ديگري جستجو كرد:
شورش تراژيك
ارميا يك سرخوردگي بزرگ دارد و حالا به قول قهرمان فيلم «گوزن»ها ميخواهد يك جوري درست و حسابي كلكش كنده بشود. (كه البته اين تعبير من است والا خود ارميا تعبير متعالي تري دارد: دوست دارم مثل اباعبدالله بميرم. . . با نحر رگ گردن. . . بالقطع الوتين. . . بي وتن)
نكته مهم همين جاست. آيا اين سرخوردگي يا در حالت بهترش تسليم، چنان است كه جملات ارمياي نبي را نفي كند؟ آيا ارمياي بيوتن يا بيوطن كه طالب بيرون افتادن از آب است و ميگويد (يا درستتر اين كه اعتقاد دارد) ماهي بايد قلاب را بخواهد تا صيد صورت بگيرد سرخورده واخورده است يا سرخورده شورشي؟صحنههاي بسيار درخشاني در داستان وجود دارد كه نشان ميدهداو نه تنها شورشي است كه شورشي شورشي هم هست و نويسنده در آن نقل قولي كه آمد، ما را فريب نداده.
شايد بتوان گفت صحنه درخشان پول ريختن در پاركومترها، اولين اوج بزرگي است كه اين شورش تراژيك رانشان ميدهد كه از نظر طنزش ما را به ياد «دن كيشوت» و جدالش با آسيابهاي بادي مياندازد و از جهت روان شناسي عميقي كه از ارميا ارائه كرده به ياد برخي شخصيتهاي «ابله» داستايوفسكي و حضور در كازينو، دومين آن و به جستجوي سوزي رفتن سومين آن و پاسخ ندادن به سوالهاي قاضي و هيات منصفه مضحك، آخرين آنها. اما اين شورش عليه چه كسي است؟ عليه خود؛ هر چند كه بقيه تعبير ديگري داشته باشند و به اين واسطه، او را محاكمه هم بكنند.
ارميا كه همواره در برزخ ميان سنت و مدرنيته تحت فشار است نميخواهم بگويم گير كرده يا سرگردان است، چرا كه او حسابش را از همه جدا كرده و باورهاي سنتي خودش را دارد، هر چند در تقابل با دنياي مدرن باشد سر به عصيان برمي دارد به بدترين شكل. او مثل اروند رود و كرخه است، ظاهر آرام و بلكه بسيار آرامي دارد و باطن بي قرار و پرتحركي و گفتم كه پول ريختن در پاركومتر، اولين نمود درخشان اين شورش است كه از جهت بار شگفتي كه بر اطرافيان ميگذارد، ما را به ياد شاهزاده ميشكين كه آدم دلش ميخواهد مشكين بنويسدش يا يكي ديگر از شخصيتهاي ابله مياندازد كه صد هزار روبلي را كه با زحمت فراوان تهيه شده، جلوي چشمان حريص و از حدقه در آمده پول دوستان، داخل آتش مياندازد تا بسوزد و بجز قصه بسيار درخشان يك انسان چقدر زمين ميخواهد (6) تولستوي و همين صحنه مورد اشاره در ابله، من كار ديگري نديده ام كه بتواند چنين با قدرت و با مصاديق بي شمار و گاه شگفت انگيز واقعا شگفت انگيز سيطره بي رحم و بي چون و چراي پول را بر دنيا نشان بدهد و حال كه به ابله اشاره كردم، شايد بد نباشد كه يادآوري كنم اين كار شخصي ترين رمان داستايوفسكي است.
نيكلايويچ ميشكين، قهرماني است مقدس، تنها، تهيدست و بيمار در ديار غربت و البته برخلاف ارميا كه از كشورش رفته، او سعي ميكند هر چه زودتر پولي به دست بياورد و به ميهنش بازگردد.
وجود شخصيتهايي كه هنگام حضور، به نوعي ديگر باز خواني يا باز يابي ميشوند. مثل سيلور منها و سهراب و... كه در من او ميتوان سراغشان را گرفت يا سوزي(سوسن)كه در وجود ارميا قابل بازيافت است با همان تلاطماتي كه گرفتارش هست و با آن دور ريختن پول و سرگرداني در جنگل وآن عاقبت يا وجود كلمات وجملات و صحنههايي از مشاركت دادن خواننده در متن است :
اگر تير ديگري داري بفرست، اگر بلاي ديگري هم داري نازل كن، البلاء للولاء. . . دوست دارم مثل ابا عبد الله بميرم. . . با نحر رگ گردن. . . بالقطع الوتين. . . بي وتن نميخواهم دل بكنم از دنيا.
خشي متوجه معنا نميشود. پس مثل مميز با دكمه كنترل +اف ميگردد دنبال بي وتن و ميرسد به فصل زبان:
انگار سردش بود. نگاه كرد به آسمان آبي و تن پوش سبزش را از داخل ليموزين برداشت و به جاي فراك پوشيد.
و البته ناگفته نماند، اين خشي بيگانه باعالم معنا(كه در عين حال دكتري دين شناسي هم دارد) براي همه چيزش منطق خاص دارد و از اين نظر خيلي شخصيت است.
ببين آرمي جان!ارمي من را قبول ندارد، من هم او را. . . حالا كه بايد يك نفر بايستد، اصلا بيا و خودت بايست جلو.. . به من اگر باشد، نماز را در ايالات متحده كامل بايد خواند. حتي در سفر. چون اينجا وطن آدم است.
اگر1400سال پيش مكه، وطن هر آدمي بود و هنوز هم در مكه نماز شكسته نيست، حالا هم آمريكا ميتواند همان جور باشد... و. . .
سبك اميرخاني
درباره بيوتن زياد ميشود صحبت كرد، از طنز منحصر به فرد آن، از بازيهاي كلامي زيبايش از... و من البته قصد نقد اين اثر رانداشتم در اين مقال فقط ميخواستم به عنوان يك نويسنده، نظرم را درباره آخرين كار دندان گيري كه خوانده ام بگويم وگرنه منقدان و نكته سنجان زياد ميتوانند درباره اين اثر صحبت كنند و بنويسند، چرا كه با تعبيري بدجنسانه بيوتن مثل فيلمهاي جشنوارهاي است كه در آن براي منتقدان مثل لژ نشينها سهم و جايگاه ويژهاي در نظر گرفته شده است كه از دريافتش خوشحال ميشوند.
فقط قبل از سخن پاياني دلم ميخواهد به اين نكته اساسي اشاره كنم كه رضا اميرخاني با سه گانهاي كه نوشته (ارميا، من او و بيوتن )اكنون كاملا به نويسندهاي صاحب سبك و آشنا تبديل شده است كه بعد از اين ديگر لازم نيست روي اثري اسم او را بخوانيم تا بفهميم كار، كار او بوده. از قضا اين صاحب سبك شدن فقط به عرصه نثر و مثلا در آميختن زبان فخيم عربي با زبان محاورهاي و كوچه بازاري برنمي گردد. به نوع نگاه نويسنده هم برمي گردد، يعني همان چيزي كه در سينما، آندره بازن به آن تئوري نگره مولف ميگويد و در داستان نويسي نميدانم چه ميگويند.
و آخرين حرف اين كه: با توجه به نيمه سنتي و نيمه مدرن كه هيچ وقت ارميا را رها نميكنند اميرخاني به لحاظ فرم (و شايد در تبعيت فرم از محتوا)، رماني نوشته است كه نه راحت ميشود آن را در قالب كلاسيك گنجاند و نه راحت ميتوان در قالب مدرن جايش داد. اين رمان، رمان اميرخاني است. خوب يا بد.
شخصي ترين رمان اميرخاني
بيوتن را هم ميتوان شخصي ترين رمان اميرخاني تازمان حاضر دانست. (به گواه ديدگاهها و علايق و نوع نگاه نويسنده كه در نشت نشاء و داستان سيستان خوانده ايم و نه به جهت زندگي فردي نويسنده كه ما از آن آگاهي نداريم و لازم هم نيست داشته باشيم. ) ارميا هم مثل شاهزاده ابله بشدت تنهاست وحتي ازدواج و آن عشق نيم بند هم نميتواند او را ازاين تنهايي در بياورد. سفري هم نكرده است كه خوش بگذراند مثلا با ديدن فضاهاي جديد، بلكه به نظر من تن به تبعيدي خود خواسته داده است تا بي وتن و بي وطن و بي تن شود ورنج بكشد و رنج بكشد مسيح وار و در يابدكه البلاء للولاء.
من تورات عهد عتيق را نخوانده ام و نميدانم كه به سر ارمياي نبي چه آمده است، اما همه ميدانيم آزمونهاي سخت و شگفت انگيز انبيا را. شايد هم براي همين است كه در طول رمان ارميا مرتب بدي ميبيند، اما هرگز ذليل و حقير نميشود، چرا كه مورد محبت است، با اين كه ندايي دائمي كه معلوم نيست زميني است يا آسماني هي با لحن كتابهاي مقدس بر برزخ ارميا تاكيد كرده و ميگويد كه: وهرگز آسمان را نخواهي ديد. و دليل اين نديدن را گويا بايد در همان آواز بظاهر بي معنا جستجو كرد كه: آلبالا ليل والا. آيا براستي بي معناست اين واژگان ؟
اما دليل سرخوردگي ارميا چيست؟ حضور گاورمنتها يا نتيجه خيلي مطلوب نگرفتن درپايان جنگ و قضيه آتش بس؟ يا آن پروژه نظارت بر ساخت منارهها در يك شركت عمراني مهندسي كه آخرش ارميا را به اين نتيجه تلخ ميرساند: مناره اگر روح نداشته باشدعلم كفر است.
در اينجا نويسنده توضيح كافي نميدهد تا خواننده با ذهنيتي كه از ارميا پيدا كرده، خود اين مطلب را دريابد يا حدس بزند يا حتي تصور كند البته سواي اين يكي مشاركت دادن خواننده در متن به شكلي متفاوت از چيزي كه شنيده يا خوانده ايم ازعلايق اصلي اميرخاني است.
پانوشتها:
1- به ياد بياوريم آن صحنه كازينو را كه سوزي، آرميتا و... حضور هم دارند و سهراب همان درويش مصطفاي من او، به قولي هم ميآيد و ارميا نماز ميخواند در همان محيط كثيف، در حالي كه گناه و رقص با نماز و عبادت همسان گرفته شده است. 2- كه در شگفتم از اين شباهت بسيار زياد آمريكا به ايران در اين مورد خاص. 3- وبلاگ نويسي عاشقانهها در باره اين صحنه گفته بود كه مشكل گاورمنت، مشكل زبان نفهمي است كه اين هم برداشت درستي است و نشانگر چند وجهي بودن ديالوگها و... در كار اميرخاني. 4- من به ياد سفرنامه حج جلال آلاحمد افتادم كه در آن باشرمندگي، كعبه را توصيف ميكند كه چه گونه زير نور پروژكتورهاي شركت آمريكايي آرامكو خوابيده است و لابد او نديده بود ساعتهاي اذان گويي را كه كشورهاي كمونيست براي ما ميسازند تا نماز صبح ما قضا نشود و... 5- صص382- 380 و... 6- علاوه بر ترجمههاي متعدد مثلا يك انسان به چقدر زمين نياز دارد؟ ناصر ايراني و ساخت فيلم تا غروب توسط جعفر والي، بتازگي همايون صنعتيزاده هم اين قصه را با عنوان چقدر زمين نياز است در مجموعه 23 قصه تولستوي آورده است. 7- كاري كه اميرخاني در داستان سيستان شروع كرد و حالا ميفهميم دورخيزي بوده براي آثار بعدياش.
محمد رضا بايرامي