ميل رفتن به مراكز خريد كتاب، تجربه لذتبخش مشترك ميان اهل فرهنگ است. چه آنان كه دستي در فرهنگ دارند و مولفند و چه آنان كه علاقه به فرهنگ دارند و مشتاقاند.
هنگامه نمايشگاه، فرصتي است براي آنان كه خسته و دلگير از روزمرگيهاي كشنده و دنياي پول و ديگر هيچ! دمي در فضاي فكر و فرهنگ، نفس بكشند و استخواني سبك كنند. حتي اگر همه اين كنشها يك اداي روشنفكرانه هم باشد، بهتر از واقعيتهاي زمخت زيست جهان تكراري ما ارزشمند باشد. شايد اين تنها نمايشگاهي است كه در آن، آدمي براي تغذيه روح خويش هزينه ميكند و حاضر است براي رهايي از روزمرگيها و خريد آگاهي و دانش، دست به جيب ببرد. بي پولي اهالي فرهنگ بيش از هر زماني در اين روزها قابل كشف است.
نمايشگاه كتاب به لحاظ نشانه شناسي نيز قابل تاويل است. سبك ساماندهي و چيدمان كتاب در نمايشگاه نوعي ساختار فرهنگي و زيباشناختي ميسازد كه در سطحي نمادين ظهور كرده و به واسطه زيبايي بصري كه خلق ميكند، سوژه را به خود جذب ميسازد، هر چند تزئين و غرفهآرايي برخي ناشران، اين افق زيبا را ميشكند و چهرهاي بيتناسب با فرهنگ به وجود ميآورد اما اين زيبايي معنايي و باطني كتاب، نمايشگاه را به ابژه آگاهي تبديل ميكند كه وسوسه دريافت اين همه آگاهي موجود را برميانگيزاند.
گويي با خريد كتاب، آگاهي به تصاحب سوژه ميآيد و او، آن را در قفس فرهنگ(كتابخانه) تثبيت ميكند. اما اين نگراني به وجود ميآيد كه اين تصاحب، به معني جابهجايي كتاب باشد از غرفههاي نمايشگاه به كتابخانه شخصي در خانه!
قدم زدن در نمايشگاه گاهي مثل رفتن به يك مكان مجلل يا مهماني با شكوه موجب يك نوع جوزدگي فرهنگي نيز ميشود و آن موقع است كه آدمي كوله باري از كتابهاي تازه را خريداري ميكند و بر كتابهاي متراكم شده و چه بسا نخوانده قبلي ميافزايد.
وقتي خسته از قدم زدن در اين شهرك فرهنگي به داخل چمنهاي نمايشگاه ميروي، سر را روي بالش كتاب ميگذاري و دل خوش از اين كه هر آنچه به دنبالش بودي اكنون در اختيار توست و چشم به هر سو كه ميافكني، از كودك تا پير را ميبيني كه به دور از هياهوي پول، درآمد، اقتصاد و ماديات در جستجوي كتاب اين ابژه غريب آگاهي، خود سوژه ميشوند؛ آنگاه لذت ميبري كه به آرمان شهري پاگذاشتهاي كه ديگر آدمي در مناسبات و رقابتهاي نفسگير مادي، تحقير نميشود و اين تنها آگاهي و معرفت است كه معيار سنجش نفس قرار ميگيرد؛ در اين روياي شيرين غرق ميشوي كه ناگهان مامور انتظامات نمايشگاه ميآيد و با فرياد تو را از اين خواب طلايي بيدار ميكند... حالا چشمانت را باز ميكني و ميبيني كه چقدر صف ساندويچ و ذرت مكزيكي وچيپس و بستني شلوغه، آن طرفتر لشگري از زوجهاي جوان را ميبيني كه در فضاي فرهنگي و رمانتيك نمايشگاه از دريدا و ميشل فوكو و ماركس و نيچه گرفته تا شريعتي و سهراب و نيما را پشتوانه تئوريك ذوق زدگي عاشقانه خود قرار ميدهند! راستي چقدر بازار عينك آفتابي و سي دي و تي شرت و... گرم است.پاك يادم رفته بود اينجا نمايشگاه كتاب است!
ساعت نمايشگاه رو به اتمام ميرود و بايد به خانه برگردي. البته قبل از آن جيبت خالي ميشود و مجبوري برگردي. خسته از فرسنگها راه رفتن و باكوله باري از كتاب در ترافيك بيرون نمايشگاه معطل ميشوي تا خستهتر به خانه برسي و اصلا توان نداشته باشي كه كتاب بخواني!
سيدرضا صائمي