کتاب :: نگاهي به كتاب «يادداشتهاي پنجساله» گابريل گارسيا ماركز
نگاهي به كتاب «يادداشتهاي پنجساله» گابريل گارسيا ماركز
5 بهمن 1389
دوستي، از عاشقان صد سال تنهايي، تعريف ميكرد كه چطور توانسته است آدمي را كه تعداد كتابهايي كه خوانده بوده از انگشتان يك دست تجاوز نميكرده عاشق صد سال تنهايي كند. ميگفت دوران خدمت سربازي، يكي از همخدمتيهايش وقتي او را در حال كتاب خواندن ديده از او خواسته كتابي سرگرمكننده به او بدهد. «از آن كتابها كه نتواني يك دقيقه هم زمينشان بگذاري.» آن دوست هم كه براي تمام درخواستهايي از اين نوع يك پيشنهاد بيشتر نداشت، فوراً از توي وسايلش يك نسخه صد سال تنهايي ترجمه بهمن فرزانه را بيرون كشيده و به رفيقش داده بود.
طرف هم كتاب را خوانده و با سرگيجه و شگفتي حاصل از آن همه اتفاق و صحنه عجيب و غريب سراغ صاحب كتاب آمده بود كه: «كتاب خوبي است اما معني اين چيزهايي كه گفته چيست؟» راوي برايش از رئاليسم جادويي گفته بود و اينكه رئاليسم جادويي چه جور رئاليسمي است. سالها بعد وقتي دو دوست دوباره به هم برخورده بودند، دومي به اولي گفته بود «هر جا ميبينم دو تا آدم كتابخوان هستند من هم راجع به صد سال تنهايي و رئاليسم جادويي حرف ميزنم و خلاصه كتابش اين جور جاها خيلي به دردم ميخورد اما متاسفانه هميشه اسم قهرمان اصلياش را فراموش ميكنم.»
آنچه مرا به ياد اين ماجرا انداخت خواندن يادداشتي از يادداشتهاي گابريل گارسيا ماركز در كتاب «يادداشتهاي پنجساله» بود؛ يادداشتي با عنوان «شعر، در دسترس اطفال» كه ماركز در آغاز آن ماجراي دختر دوستش را نقل ميكند كه موضوع امتحانش صد سال تنهايي بوده و سر جلسه امتحان معلم با سوالي غيرمترقبه درباره اين كتاب غافلگيرش كرده است. ماركز بعد از نقل اين ماجرا به نقل داستانهايي ديگر درباره معلمان و استاداني ميپردازد كه ميكوشند به زور از دل صد سال تنهايي و ديگر آثار او معاني و نمادهاي عجيب و غريب بيرون بكشند و بعد هم ميگويد خودش وقتي مسخ كافكا را خوانده به تنها چيزي كه فكر كرده اين بوده كه حشرهاي كه گرگور سامسا به آن تبديل شده دقيقاً چه حشرهاي بوده است. اين يادداشت ماركز در واقع حملهاي است به آنها كه به عنوان ميانجي ميان اثر و خواننده ارتباط طبيعي خواننده با اثر را مخدوش و كاري ميكنند كه خواننده به جاي لذت بردن از آن همه اتفاق عجيب و غريب، بيشتر وحشتزده شود. ماركز در پايان اين يادداشت مينويسد: «در واقع تدريس ادبيات بايد صرفاً راهنمايي خوبي باشد براي كتاب خواندن. هر شيوه ديگري فقط باعث وحشت شاگردان ميشود.» با اين حساب قاعدتاً اگر به گوش ماركز برسد كه آن دوست در جواب همخدمتياش آن توضيحات مدرسهاي و تاريخ ادبياتي را راجع به رئاليسم جادويي داده است او را هم به فهرست معلماني كه در اين يادداشت پنبهشان را زده، خواهد افزود چراكه دلش نميخواهد با تحميل يك معناي مشخص اثرش را به آن معنا محدود كند و اين تقريباً رويكرد غالب نويسندگان مشهور است وقتي مجبور ميشوند درباره نوشتهشان سخن بگويند.
هيچ نويسندهاي نميخواهد اثرش با معنا شدن، تحت انقياد درآيد. پس از اين جنبه آنچه ماركز در اين يادداشت گفته، براي مخاطب جدي و حرفهاي ادبيات چندان تازگي ندارد و آن را در نوشتهها و يادداشتها و اظهارنظرهاي بسياري از نويسندگان ديگر درباره آثارشان نيز خوانده است؛ نويسندگاني كه هيچ يك از معناها و عنوانهايي را كه خبرنگاران و منتقدان براي توصيف و توضيح آثار آنها به آن آثار نسبت ميدهند نميپذيرند و نميخواهند در چارچوبهايي كه خبرنگاران و مفسران و معلمان و استادان ادبيات گرد آنها ترسيم ميكنند، قرار بگيرند. اما به راستي چه چيز است كه يادداشت تكراري ماركز در اين باره را به رغم تكراري بودنش، خواندني ميكند، چنان كه حتي خواننده آشنا به آنچه ماركز گفته، دوست دارد آن را تا ته بخواند؟ اين، شايد بيش از هر چيز به شگرد نگارش ماركز بازميگردد؛ شگردي كه ماركز رمانهاي خود را نيز با آن مينويسد و به همين دليل ميتوان يادداشتهاي او را نيز به عنوان بخشي از آن رمانها خواند يا برعكس «صد سال تنهايي» را گزارشي ژورناليستي از سرگذشت صدساله يك خانواده. اين رمز حقيقتنمايي ماركز و توانايي او در باوراندن ماجراهايي به خواننده است كه وقوعشان در جهان واقعي ناممكن به نظر ميرسد و همچنين توانايياش در تكرار آنچه ديگران گفتهاند به نحوي كه تكراري به نظر نرسد يا تكراري بودنش باعث ملال نشود. مثلاً شايد يادداشتي مثل «نه، دلتنگي با سابق فرقي نكرده است» جز اين حرف بديهي كه بيتلها نابغه بودند، هيچ حرف ديگري نداشته باشد، اما ماركز اين گزاره بديهي را طوري باز ميگويد كه خواننده دوست دارد يادداشت را تا به آخر بخواند يا دو يادداشت او درباره نويسندگاني كه نوبل نگرفتهاند، اما بيش از بسياري از نويسندگان نوبلگرفته استحقاق اين جايزه را داشتهاند. ماركز خود در يادداشت «مصاحبه؟ نخير متشكرم» از دشواري يافتن پاسخهاي متفاوت به سوالهاي تكراري خبرنگاران سخن گفته است. اما به نظر ميرسد خود او دستكم در مورد پرداختن به موضوعاتي كه تكراري هستند بر اين دشواري فائق آمده باشد. شايد به اين دليل كه به قول فاكنر در واقع «هيچ حرف تازهاي براي زدن وجود ندارد». پس آنچه ميماند شگردهايي براي گفتن است و در واقع همين شگردها هستند كه نحوه تفكر هر نويسنده را درباره موضوع تكراري برملا و موضوعي بارها گفته و نوشتهشده را «از آن» نويسندگاني بيشمار ميكنند بيآنكه در نگاه اول چنين به نظر آيد كه همه از يك موضوع سخن گفتهاند. تازگي يادداشتهاي ماركز نيز درست به همين كاربرد ماهرانه شگرد بازميگردد؛ شگردي كه ماركز به ياري آن موضوع را از آن خود كرده است.