صفحه اول موضوعات ناشران نويسندگان راهنماي خريد چاپ کتاب
  •  انتقادات و پيشنهادات
  • اي باغ پر سخاوت انديشه هاي ناب .... پنهان به برگ برگ تو اعجاز آفتاب .... جان من و تو هرگز ، از هم جدا مباد .... اي خوب جاودانه ، اي دوست ، اي كتاب .... فريدون مشيري
    6 ارديبهشت 1403
    اخبار کتاب
    تبليغات
    اشتراک خبرنامه
    اشتراک قطع اشتراک
    نگاهی کوتاه به کتابهای منتشره
    عضويت در فروشگاه
      نام کاربري:
      کلمه عبور:
      کد امنيتي:کد امنيتي
      کد عبور:
    براي خريد بايد عضو باشيد. ثبت نام کنيد
    رمز را فراموش کرده ايد؟
    انتشارات ميثم تمار
    انتشارات پرتو خورشيد
    انتشارات آوای سورنا
    انتشارات نسل آفتاب
    بازديد کنندگان
    امروز: 238
    ديروز: 9653
    جمع کل: 29441396
    سفارش تلفني كتاب    09121725800    (021)66977964 - 7   [دیگر شهرها] 

    کتاب :: نگاهي به رمان كنستانسيا اثر كارلوس فوئنتس
    نگاهي به رمان كنستانسيا اثر كارلوس فوئنتس

       16 آذر 1389

     

    وقتي قصه «كنستانسيا» نوشته كارلوس فوئنتس را مي‌خوانيم، ناخودآگاه به ياد پريمو لوي- نويسنده ايتاليايي- مي‌افتيم كه در 1944 به اردوگاه آشويتس تبعيد شد اما جان سالم به در برد و در 1987 به كنستانسيازندگي‌اش پايان داد. قصه فوئنتس قصه‌اي مربوط به «ناحيه خاكستري» است، در واقع قصه‌اي در باب شرمساري در مواجهه با ياد و مرگ؛ آدمي تنها در ورود و نفوذ به ناحيه خاكستري است كه به تمامه احساس شرمش را در مواجهه‌اي قاطع با يادآوري (يا تذكار) و از ميان برداشته شدن و كنار گذاشته شدن (شكل رعب‌افكن مرگ) ابراز مي‌كند، و اين احساس دردناك را پلوتنيكوف (كاراكتر بازيگر روس تبعيدي در قصه فوئنتس) با بياني موجز مكرراً به راوي (كه يك پزشك امريكايي است) گوشزد مي‌كند: «به آخرين درخواست من احترام بگذاريد. به شب احياي من نياييد و فردا در تشييع‌ جنازه‌ام شركت نكنيد. نه. روز مرگ خودتان در خانه خودم به سراغم بياييد، گاسپادين هال. صلاح ما در اين است. خواهش مي‌كنم. خيلي خسته‌ام.»

    (ص 25) يا: «و به اين آخرين خواست من احترام بگذاريد. خواهش مي‌كنم. من خيلي خسته‌ام.» (ص24) و باز هم: «مسيو پلوتنيكوف، بازيگر سالخورده روس، روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سال‌ها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به ديدار او خواهم رفت.» (ص7)

    بازيگر سالخورده روس مدام به ياد مي‌آورد و مي‌ميرد و خيلي خسته است و منش تراژيك خود را به نمايش مي‌گذارد و اين تازه اول ماجراست. كنستانسيا- همسر اسپانيايي دكتر امريكايي- در روز مرگ پلوتنيكوف، در حالت جذبه يا خلسه يا هر چيز ديگر ساعاتي را به مرگ اختصاص مي‌دهد و مي‌ميرد و راوي با حيرتي تمام: «كنستانسيا، خواهش مي‌كنم، بگو تا به حال چند بار مرده‌اي؟» (صص51 و 53)

    و كنستانسيا به ياد راوي مي‌آورد كه همسر آندلسي‌اش چندبار در حالت شور و جذبه مرده يا خواب ديده كه مرده يا به قول همسر امريكايي‌اش از نظر علم پزشكي مرده و كنستانسيا از طريق يادآوري مرگ خود، مرگ راوي را هم به نام مي‌خواند.راوي در مواجهه با مرگ غريب كنستانسيا و پلوتنيكوف به مرگ‌هاي ديگري در كتاب‌ها، خاطرات، سفرها و تبعيدها سر مي‌زند و در سفري به اسپانيا براي راز معماگون و لاينحل مرگ نامتعارف همسرش و همسايه روسش و نيز بچه‌اي كه به صورت نعش استخواني‌اي حلول كرده والتر بنيامين را به ياد مي‌آورد و طبيعتاً مرگ تراژيك او را در نوار مرزي پورت‌بوئو: «با اندوهي گرانبار‌تر و عذابي روزافزون‌ به امريكا برگشتم.

    اشاره وكيل اسپانيايي به والتر بنيامين وادارم كرد به كتابفروشي ورتيكه در سويل بروم و مجموعه مقالاتش را بخرم. تصوير اول كتاب توجهم را جلب كرد: يك كپي از تابلوي فرشته دوران جديد، اثر پل كله. و بعد در هواپيمايي بر فراز آتلانتيك داشتم توصيف والتر بنيامين از فرشته تابلوي پل كله را مي‌خواندم و سراپا هيجان و حيرت بودم.» (ص 115) و نيز: «والتر بنيامين همان طور كه چشم به سوي مديترانه دوخته بود به ياد آتلانتيك افتاد كه قصد داشت از آن بگذرد تا به امريكا برسد. شايد مديترانه در چشم او نماد گذشته ويران‌شده‌اي بود... مي‌خواست هرطور شده خودش را به آتلانتيك برساند؛ همين آتلانتيكي كه من، ويتبي‌هال امريكايي نشسته بر بال‌هايي يخ‌زده اما آزاد از فرازش مي‌گذرم. بال‌هايي كه مرا به ياد بال‌هاي بي‌جنبش آنخل بنيامين مي‌انداخت كه به چشم خود ديد كه تاريخ ويرانه‌هاي خود را تلنبار مي‌كند...»

    (ص 117) در اين بازگويي‌ها در يادآوري مرگ بنيامين به روايت دكتر امريكايي ردپايي از شرمساري در زنده بودن خودش نمايان است چنان كه پس از پيوستن كنستانسيا به كنار پلوتنيكوف و آن بچه (او، آنها، سه تن) با لحني باز شرمسارانه اعتراف مي‌كند: «كنستانسيا چقدر از زندگي- زندگي مرا– به مردگانت بخشيدي؟ مهم نيست. من حالا زنده‌ام، تو جايي هستي كه مي‌خواستي باشي. به مردگانت برس. از آنها غافل نشو.» (ص 131) و اين شرمساري در زنده‌بود خود در روايت‌هاي ديگر نيز (صص 12 و 102) مثل بهمني سهمگين بر ذهن راوي آوار مي‌شود.

    بدترين نوع خوانش آن است كه مرگ‌هاي روايت‌شده نزد فوئنتس در اين قصه را اصطلاحاً مجازي و در كليشه‌اي‌ترين حالت، معنوي بينگاريم اما آنچه از اين مهمل‌خواني در اين قصه ما را نجات مي‌دهد، گوشه يا گوشه‌هاي ظريف راوي به حضور پسركي به نام فرانتس كافكا در هيئت بچه نداشته او و كنستانسياست: «پس مي‌روم سراغ يك بچه گمراه، يك پسرك غمگين. اين جوري بود كه [كنستانسيا] افتاد به مطالعه كافكا و سخت گرفتارش شد... دوست داشت پسرش مثل كافكا باشد؛ مثل آن پسر لاغر، ناخوش‌احوال با گوش‌هاي خفاش كه... اي بسا به اسپانيا مي‌رفت تا براي راه‌آهن كار كند. آخ، يك بچه حتي اگر غمگين باشد...» (صص 67 و 68) يا: «حالا مي‌فهميدم كه خواب ديدن، علاوه بر عشق و مذهب، ادبيات واقعي كنستانسياست. جدا از رمان سراسر رويا و نياز و تقدس كه خودش در خواب مي‌ديد، در زندگي فقط به يك داستان نياز داشت و آن داستان پسر شوربختي بود كه با هرچه حسرت و هرچه اندوه يك روز صبح از خواب بلند مي‌شد و مي‌ديد تبديل به حشره شده. دارم خواب مي‌بينم كه... آن حشره التماس مي‌كرد، اما هيچ‌كس به او رحم نمي‌كرد جز من، فقط من هستم كه به دادش مي‌رسم و...» (صص 81 و 82)

    اگر به تاسي از دريدا در جستار «مرگ‌هاي بارت» بخواهيم به قصه «كنستانسيا»ي فوئنتس نگاهي بيندازيم بايد اذعان كرد كه ما نه اينجا با تمثيل‌هاي مرگ و نه استعاره‌هاي مرگ روبه‌روييم بلكه با سنخي پاتافيزيك مرگ بر بستر قصه نسبتاً بلندي مواجهيم.

    پاتافيزيك بنا بر روايت مبدعش يعني آلفرد ژاري- نمايشنامه‌نويس فرانسوي- علم نوين راه‌حل‌هاي خيالي است و بنا بر روايت فوئنتس از كاراكتر كنستانسيا «بلد است از تخيل خودش استفاده كند و مي‌داند كه تخيل به دانش مي‌انجامد». (ص 35) اينجا بين تخيل يا امر خيالي و دانش، مرگ مداخله‌گري مي‌كند و مرگ‌هاي غريب كنستانسيا در وضعيتي بصيرت‌گونه و خلسه‌وار پي‌درپي مرزهاي روايت راوي را مخدوش مي‌كند.

    دست آخر، در اين قصه آنچه نيست و چه بهتر كه نيست، نگرش متافيزيكي به مرگ و مرگ‌هاي پيوسته است و آنچه هست و چه بهتر كه هست، خيال‌ورزي‌هاي مرگ‌هاي كنستانسياست كه مدام مي‌ميرد، يا به ياد مي‌آورد كه مي‌ميرد، يا خيال مي‌كند كه مي‌ميرد، يا خواب مي‌بيند كه مي‌ميرد و همچنين واقعاً(؟!) مي‌ميرد تا جاي خيال‌ورزي‌هاي خود را به خانواده‌اي سه‌نفره بدهد كه از كشتارهاي سهمناك ال‌سالوادور به دكتر امريكايي پناهنده شده‌اند تا مرگ‌ها و خيال‌ورزي‌هاي كنستانسيا، پلوتنيكوف، كافكا، بنيامين و نيز براي من پريمو لوي را پيوسته و ناپيوسته بيافرينند و هر دم اين ترجيع را به ياد آدم بياورند كه: «گاسپادين هال، روز مرگ خودتان به سراغ من بياييد. صلاح ما در اين است. مبادا فراموش كنيد.» (ص133)

     

     

    روزبه صدرآرا/ روزنامه شرق

    درخواست کتاب راهنماي خريد سبد خريد چاپ صفحه چاپ صفحه ارسال به دوست ارسال به دوست
    جستجو
  •  درخواست کتاب
  • ویلای تابستانی


    جنگ كه تمام شد بیدارم كن


    گنج قلعه ی متروك


    كتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز (دو جلدی )


    هنر آشپزی (دو جلدی )


    دل نوشته ها 1


    If you have problem to read Farsi words, please click on View >Encoding> Unicode-utf-8

    كليه حقوق محفوظ است، استفاده از مطالب با ذكر منبع بلامانع است  

    Email: info@sababook.com 

     

    طراحي و اجرا توسط: رسانه پرداز عصر جدید


    تبلیغات متنی: فروشگاه کتاب :: دانلود رایگان :: فروشگاه کارتون :: انتشارات کتاب
    خدمات اینترنتی: دامین ( domainهاستینگ ( hostingطراحی وب سایت ( websiteتجارت الکترونیک
    هفته نامه گویه :: فروشگاه اینترنت :: جامعه مجازی :: موسسه عدل :: خرید اینترنتی سریال :: کتاب :: موتور جستجو :: فال حافظ
    اخبار خانواده: آشپزی، تغذیه، بهداشت و سلامت، روانشناسی، سرگرمی، دکوراسیون، کودک، حوادث، محیط زیست، هنر، تلویزیون و سینما، فناوری، مشاوره حقوقی، کتاب
    اخبار ورزشی: اخبار ورزش فوتبال، والیبال، بوکس، کاراته، ایروبیک، جودو، پینگ پنگ، تیراندازی، هندبال، ووشو، کبدی، اسکیت، پرورش اندام، بدمینتون، تنیس روی میز، اسکی