صفحه اول موضوعات ناشران نويسندگان راهنماي خريد چاپ کتاب
  •  انتقادات و پيشنهادات
  • اي باغ پر سخاوت انديشه هاي ناب .... پنهان به برگ برگ تو اعجاز آفتاب .... جان من و تو هرگز ، از هم جدا مباد .... اي خوب جاودانه ، اي دوست ، اي كتاب .... فريدون مشيري
    1 ارديبهشت 1403
    اخبار کتاب
    تبليغات
    اشتراک خبرنامه
    اشتراک قطع اشتراک
    نگاهی کوتاه به کتابهای منتشره
    عضويت در فروشگاه
      نام کاربري:
      کلمه عبور:
      کد امنيتي:کد امنيتي
      کد عبور:
    براي خريد بايد عضو باشيد. ثبت نام کنيد
    رمز را فراموش کرده ايد؟
    انتشارات ميثم تمار
    انتشارات پرتو خورشيد
    انتشارات آوای سورنا
    انتشارات نسل آفتاب
    بازديد کنندگان
    امروز: 3293
    ديروز: 7207
    جمع کل: 29408523
    سفارش تلفني كتاب    09121725800    (021)66977964 - 7   [دیگر شهرها] 

    کتاب :: خورشیدخانوم
    خورشیدخانوم

    علیرضا اشتری    aliashtary@gmail.com
     كتاب نیوز
    فكر می‌كردم كه دو ساعت مونده به غروب برسم، اما حالا خورشید غروب كرده و هنوز باید هفت هشت متری مونده باشه. باید دقت كنم این چهارتا میخ رو گم نكنم. از 25تا میخ 18تاش یا از دستم در رفت پایین، یا جا موند‌ روی دیواره. فكر می‌كردم كه امشب فقط این باد رو داشته باشم، اما حالا تاریكی و كوران هم انگار اومده‌ان كمكش. توی این هوا قطعاً نمی‌تونم تا صبح روی طناب بمونم، خدایا كمكم كن برسم تا «طاقچه»؛ اونجا اقلاً‌ می‌تونم برم توی كیسه‌خواب و شاید جون سالم به در ببرم از این اوضاع. هر چند كه اصلاً توی این هوا، زدم به این دیواره كه برگشتنی توی كارم نباشه. اَه، كف پات رو درست بذار كه سُرنخوری، این سومین باره كه پام توی این «كتونی‌» لق‌می‌خوره. انگار همه چیز دست به دست هم داده كه كار رو یك‌سره كنه. اگه برسم پایین، باید یه‌ جفت «كتونی‌ سنگ» نو بخرم.

    اگه برسم پایین؟ پایین برای چی؟ مگه پایین چه خبره؟ مگه چه حلوایی خیر می‌كنن برات توی اون شهر خراب‌شده؟ مگه كی منتظرته توی اون جنگل كه اسمش رو گذشته‌ان جامعه؟ پایین كه هستی، حوصله‌ی خودت رو هم نداری، بالا هم كه می‌آی، برنامه داری كه باز برگردی پایین؟ حواست‌ به این گیره‌ی آخری باشه، دوباره چك كن كه طناب افتاده باشه توش. آهان‌، حالا جا افتاد. ولی اگه برگردم، لابد همه‌ی بچه‌های باشگاه از تعجب شاخ در می‌آرن؛ توی این هوا و این فصل سال، صعود تك‌نفری دیواره‌ی علم‌كوه چقدر معروفیت و اعتبار می‌آره.

    ×××

    چرا باز این كوله لنگر انداخت؟ از تغییر جهت باده لابد. این هم طناب، توی حلقه‌ی میخ آخر. یك قدم دیگه تا طاقچه. این هم از این یك قدم. اوه، یخ زد انگشتام. باید بكشم بالا خودم رو، خوبه كه شكمم خالیه؛ یك كیلو هم یك كیلوئه واسه‌ی این پنجه‌های یخ‌زده. بفرما، به طاقچه ‌قمقمه‌ی دیواره‌ی علم‌كوه خوش اومدی. باید خودم رو مهمون كنم به یك قُلُپ آب و اون شكلات بزرگه كه ته جیب كوله‌ست، اما اول باید درست جاگیر بشم روی طاقچه، وگرنه مهمونی موكول می‌شه به ته دره و با حضور حضرت عزرائیل.

    بذار طناب‌ها رو جمع كنم‌، باید بكشمشون‌ روی‌ طاقچه كه تا صبح یخ نزنن توی برف. طاقچه عجب لیز شده این دفعه! مال برف آب‌دار دیشبه كه یخ زده، خدا رو شكر كه فعلاً برف امشب خشكه و ریز. اول «كت پر» رو درآر از توی كوله، چراغ قوه رو درست بگیر لای دندونات. خُب بفرما اینم كت پر. آخیش‌، یه‌ كم بهتر شدم. اوه اوه عجب بادی افتاد توی كیسه‌خواب! سفت بگیرش كه از دستت‌ درش نیاره‌، زود بشین توش، آهان. حالا اگه مَرده، باید كیسه و من رو با هم ببره. این هم از چادر كوهنوردی؛ نمیشه علمش كرد، اما لااقل یه دور دور من و این كیسه‌خواب می‌پیچه؛ هم گرممون می‌كنه و خشك نگهمون می‌داره، هم اگه یخ‌زدم و رفتم اون دنیا، بچه‌های گروه‌های نجات از روی قرمزیش می‌فهمند كه اینجام، اقلاً جنازه‌ا‌م رو كه پیدا می‌كنند. این هم گره بند كوله‌پشتی توی حلقه‌ی این میخ، كه سُرنخوره توی باد و بره. حالا توی این كیسه‌خواب «پَر مرغ» گرم و نرم، من می‌مونم و این چراغ‌قوه و این قمقمه و این بسته‌ی خرما و این شكلات. باید پشت به دیواره بخوابم، به دنده‌ی چپ كه هم پشتم گرم‌تر بمونه و هم سرم طرف باد نباشه. این هم زیپ كیسه‌خواب. خداحافظ طاقچه‌قمقمه‌ی دیواره‌ی علم‌كوه، صبح فردا حتماً می‌بینمت، البته كه یخ نمی‌زنم زیر این برف و توی این زمهریر كولاك؛ من گرگ بارون دیده‌ام داداش.

    ×××

    حالا وقت دارم فكر كنم؛ به همه چیز، جز به خواب و به این سرما كه افتاده توی تخته‌ی پشتم. نمی‌دونم فقط من این‌طوری‌ام یا همه‌ی آدما؛ با یه سرمای كوچیك پشت كمرم یخ می‌كنه، از همه جای بدنم عاجزتره به سرما. چاره‌ای نیست، تازه جاش از همه‌ جای دیگه گرم‌تره. ولش كن، بیا ببینیم اصلاً برای چی امشب این‌جاییم. آخه آدم بی‌عقل! توی ماه آخر پاییز زدی به این دیواره كه خودت رو تخلیه كنی؟ بفرما، این تو و این فرصت یك شب سیزده چهارده ساعته واسه‌ی تخلیه. حالا توی این كیسه‌خواب و زیر سنگینی این برف كه داره می‌شینه روت، دندونات رو از سرما بزن به هم و برای زندگی كوفتیت تصمیم بگیر! برای درس و دانشگاهت، برای سربازیت، برای اوضاع خراب مملكت، برای كار و كاسبی كه نداری، برای دختری كه به‌ت نمی‌دن و اصلاً نمی‌دونی كی هست، برای جیبت كه شیپیش قاپ می‌ندازه توش از بس كه خالی و پاكه. حالا تا فردا صبح وقت داری كه یا بمیری یا همه‌ی مشكلات دنیا رو حل كنی خیر سرت! بی‌یخ! زر اومدی قورمه‌سبزی! بپا كه حل مشكلاتت نمونه واسه‌ی اون دنیا.

    ×××

    فكر كن، فكر كن پسر، حرف بزن، حرف مفت حتی، اما نخواب، نباید بخوابی. به درك كه خسته‌ای، باید بیدار بمونی. اگه بخوابی، قندیل می‌بندی. بیدار، یالّا بیدار. اصلاً بیا آواز بخونیم. خوبه، كدوم آواز رو؟ «شبی كه آوای نی تو شنیدم»؟ چقدر هم مناسبت داره با اینجا خیر سرت! اگه مرحوم قوامی می‌فهمید به جای كنار چشمه، توی این برف و با این لرز و روی این طاقچه می‌خونیش، لابد اصلاً نمی‌خوندش كه آبروی هنریش نره. اما ببخشید استاد، ذهنم داره یخ می‌زنه، بذار بخونم آهنگت رو: «شبی كه آوای نی تو شنیدم - چو آهوی خسته پی تو دویدم – دوان دوان تا لب چشمه رسیدم – نشانه‌ای از نی و نغمه ندیدم – تو ای پری كجایی؟ - كه رخ نمی‌نمایی؟ - از آن بهشت پنهان – دری نمی‌گشایی» راستی این كدوم پری رو می‌گفته؟ نكنه پری‌بلنده بوده؟ یعنی استاد هم بعله!؟ خب مگه چیه مرتیكه؟ مگه دل نداشته اون پیره‌مرد؟ تازه می‌گن «آس»ی بوده واسه خودش این پری‌بلنده. ول كن بدبخت، عجب مردنی بكنیم ما! لابد حضرت عزرائیل صاف می‌كنه دهن اون میتی رو كه قبل سكراتش به فكر پری‌بلنده باشه! اصلاً تقصیر این آهنگ قوامیه.

    ×××

    باید دست و پام رو تكون بدم كه خشك نشن. هر دفعه یادم میاد، باید تكونشون بدم، و الا دستی‌دستی خودم رو به فنا می‌دم. اوه، چه سنگین شده‌ان! فكر كنم اقلاً بیست سانت برف نشسته باشه روی كیسه‌خواب. مگه چقدر گذشته؟ ای وای! تازه هشت شبه! كو تا صبح؟ عجب شبی بشه امشب؟ بتكون، بتكون دست و پا رو مَشدی! تا موقعی كه تكون بخورم و بیدار بمونم، حتماً زنده‌ام، وگرنه اول خوابم می‌بره و بعدش هم یخ می‌زنم؛ به قول بچه‌های پزشكی «نِكْرُز» می‌شم. پس تكون بخور تا قندیل نشی، اگه قندیل بشی، دوباره برت می‌گردونن دانشگاه‌ ها! البته این بار به جای كلاس می‌ذارنت توی آزمایشگاه زیست!

    ×××

    این دست چپ داره خواب می‌ره زیر تنه‌ام، اما عیب نداره، بهتر از اینه كه یخ بزنه. بذار ببینم راستیه تكون می‌خوره؟ آره بابا، دمت گرم دست راست، یاشاسین پای راست. عجب خرجونی بودیم و خبر نداشتیم. برف زیاد هم گرمی میاره‌ ها! لابد واسه‌ی همینه كه دیگه دندونام نمی‌خورن به هم. نكنه دارم می‌خوابم؟ نه، نباید بخوابم، اما چقدر خوب بود كه می‌شد یه چرت سی‌ثانیه‌ای بزنم. نه، از این شوخی‌ها نداریم ‌ها! حالا پلك‌هات رو می‌خوای بذاری روی هم بذار، اما خواب بی خواب. تكون بده، دست راست، پای راست، پای چپ، خوب، خوبه. جایزه‌ات این كه سی ثانیه چشم‌هات رو ببندی. آدمیزاد این‌جوریه دیگه، وقتی می‌خواد بخوابه، حق نداره بخوابه، وقتی هم نمی‌خواد بخوابه، همه‌ زورش می‌كنن كه الا و بلا باید بخوابی.

    یادش به‌خیر شب‌های تابستون و پشت بوم خونه‌ی مادرجون. یادته؟ هنوز نمی‌فهمیدی «سه‌ماه تعطیلی» یعنی چی، اما می‌فهمیدی كه شروع شده؛ از بس كه ذوق می‌كردند بزرگ‌ترها كه رسید و شروع شد. دیگه مادرجون اجازه می‌داد كه روی پشت بوم حصیر بندازند و نفری یك دست رختخواب ببرند بالا و یك كاسه‌ی بزرگ آب و یخ كه تا نصف شب یخش تموم می‌شد و آبش گرم. همه‌ی آسمون محل پر می‌شد از بادبادك و فانوس‌های كاغذی رنگ و وارنگ كه با نخ بادبادك‌ها می‌رفتند آسمون و گاهی كه شمع یكیشون می‌افتاد، آتیش می‌گرفت و نخ بادبادك رو هم می‌سوزوند و بادبادكه ول می‌شد توی آسمون و آروم‌ آروم می‌رفت پایین. چقدر كیف داشت، اما تو یا نباید می‌رفتی پشت بوم، یا باید قول می‌دادی كه چشمات رو به زور ببندی و سرت رو از روی متكا بلند نكنی، وگرنه، پایین. كاشكی حالا یكی از این بالا به زور می‌فرستادمون پایین. بتكون. آفرین.

    «گنجیشك اشی مشی، روی كوه ما نشین، بارون نمیاد كه خیس بشی، برف میاد گولّه میشی، یخ می‌زنی تو طاقچه، می‌بندنت تو بُقچه، خاكت می‌كنن تو باغچه.» از روی بوم ما سه ‌تا بادبادك می‌رفت هوا؛ هر كدوم دایی‌هام یكی. اگر هم برنامه‌ی كَل‌انداختن و كُری‌خوندن با بچه‌های كوچه‌درختی بود، سه‌نفری با هم اون بادبادك بزرگه رو هوا می‌كردند كه اندازه‌ی یكی از این كایت‌های امروزی بود. عجب حال و حوصله‌ای داشتند! چهارتا كاغذ برش بزرگ رو چسبونده بودن به هم، سه‌تا حصیر بزرگ رو هم با نخ تابونده بودند به هم كه بشه كمونش. با نخ ریسمون بنایی هواش می‌كردند كه پاره نشه. باد كه می‌خورد توی سینه‌اش، سه‌نفری نخش رو نگه ‌می‌داشتند كه لنگرش رو بگیرند، باز هم حریفش نبودند.

    توی اون همه هیجان، داد می‌زدن بخواب بچه وگرنه یالله بدو پایین. دمرو میفتادم توی رختخواب و چونه‌ام رو فشار می‌دادم توی متكا كه یعنی خوابید‌ه‌ام، اما یواشكی و یكی‌یكی چشمام رو باز می‌كردم و آروم سرم رو روی متكا طوری میزون می‌كردم كه بادبادكه درست بیفته وسط قرص ماه. اون‌وقت انگار گوشواره‌های بادبادك می‌شدند گوشواره‌های ماه و با نسیم نصفه‌شب‌های آخر بهار توی آسمون می‌رقصیدند. اون‌قدر نگاهش می‌كردم تا دیگه نمی‌فهمیدم ماه داره تكون می‌خوره توی باد یا بادبادك. تكون بخور، تكون بده پاهات رو، حالا دست. بسه، باز كن پلكت رو آقای صخره‌نورد نیمه‌یخ‌زده. امشب نباید خوابت ببره توی این فریزر خدا. 
        
    اما امان از شب‌هایی كه باد نمی‌اومد و بادبادكی توی آسمون نمی‌ماند. پشت‌بوم می‌شد جهنم. تا دم سحر عرق می‌ریختیم و خرغَلت می‌زدیم. كِیف چُرت دم سحر رو هم وزوز پشه‌ها به هم می‌زد. اِ، چرا این مچ پای چپ تكون نمی‌خوره؟ نه، حالا زوده واسه‌ی یخ‌زدن. لابد انرژیم تحلیل رفته. بذار یه خرما بذارم دهنم. حالا یه هول كوچولو و یه تكون جدی؛ یك، دو، سه. آفرین تكون بخور، تكون بخور كه اقلاً شصت سال دیگه لازمت دارم. بذار یه اورست با هم بریم، اون‌وقت اگه هوس كردی، یخ بزن. پلك، باز، باز بمون كه حوصله‌ی ناز تو یكی رو ندارم. همین كه دست چپ سنگین شده، برای هفت پشتم بسه. آهان، خوبه.

    خب، كجا بودیم؟ وزوز پشه‌های تابستون. وای كه چه مصیبتی بودن پشه‌های بی‌پدر. یادته؟ از سوسك همه می‌ترسیدن، ولی تو با اون كوچیكیت نمی‌ترسیدی، اما پشه، انگار از پنجاه متری پشت بوم كه رد می‌شد، می‌پیچید و یه‌راست می‌اومد سروقت تو. از وقتی پلك‌هات رو می‌گذاشتی روی هم وزوز می‌كردند تا خود صبح. تنت رو چرب می‌كردند، پشه‌بند می‌زدند، «پشگل‌ماچ‌الاغ» دود می‌كردند، اما هر روز صبح، چندتا به گزیدگی‌ها اضافه شده بود. دستات رو می‌كردند توی كیسه‌های پارچه‌ای كوچیك كه وقتی تنت رو می‌خارونی، ورم‌ها رو خون نیندازی با ناخنات. دوا و درمون و دكتر هم كه هفته‌ای یك بار و هر بار هم یه دكتر معروف شهر؛ همه هم یك نظر كه حساسیت داره این بچه به نیش پشه.

    یادته یه شب توی خواب و بیداری سرِ شب، دیدی همه نشسته‌ان دورت و هرهر می‌خندن؟ از خستگی افتاده بودی و چرتت برده بود، اما همون‌جور توی خواب، یه‌دفعه دستت بالا می‌اومده و شالاپ می‌خورده كنار صورتت روی بالش، یا پات رو می‌آورده‌ای بالا و محكم می‌كوبیده‌ای زمین. حالام بكوب، تكون بده، آهان. اِ! حواست هست كه چند وقته چشمات بسته‌ است؟ مواظب باش پسر، اگه خوابت ببره، خواب به خواب می‌ری ها!

    ×××

    اوه اوه، چرا كمرم كرخت شده؟ بذار یه كم بمالمش، بذار ببینم دستم می‌ره پشتم؟ عجب لحافی شده این برف! سفید و سنگین هست، اما تا دلت بخواد، سرد. آهان، یه كم بخارون، بهتر شد. خدا رو شكر كه حس داره هنوز. عجیبه كه بجز این دست چپ، همه‌ی بدنم حس داره توی این سرما و بی‌حركتی. ای ول بادمجون بم كه ما هستیم الحق و الانصاف. راستی اون روانشناسه چی گفته بود؟ اصلاً چرا برده بودنت پیشش؟ واسه‌ی همین تكون‌های توی خواب بود؟ آره، كه گفته بود یه جور حساسیت عصبیه به صدای پشه. خیر سرش با اون طبابتش؛ قرص سیتالوپرام داده بود برای بچه‌ی هفت هشت ساله. یك‌چهارم یه قرص رو كه به‌ت خورانده بودن، دیگه نَه روز تكون خورده بودی و نه شب. آخرش هم خدا خیر بده مادرجون رو كه درآمده بود كه لازم نكرده این آت و آشغالا رو به خورد بچه‌ام بدید، خودم تا صبح می‌شینم بالا سرش كه پشه نیاد سراغش. یكی دو شب هم نشسته بود بنده‌خدا؛ تا صبح بادت زده بود با بادبزن كه نوه‌ی عزیز دردونه‌‌اش راحت و بی‌تكون بخوابه. چقدر هم شیرین بود نازكشیدن‌های مادرجون: «بخواب پسركم، قند عسلكم»، نخواب، بازكن چشمات رو. تكون بده دست و پات رو.

    ×××

    مونده‌ام كه به جای این همه جفنگ كه می‌آد توی خیال ما، چرا به یه چیز حسابی فكر نمی‌كنیم. چرا چارتا كلمه حرف حساب ته این ذهن پوسیده‌ی ما نیست؟ حالا مثلاً چیه این حرفای حسابی؟ می‌خوای توی این سرما و تاریكی قضیه‌ی «فِرما» رو ثابت كنی كه فكر «حسابی» كرده باشی؟ یا می‌خوای فرمول نسبیت رو دوباره اثبات كنی كه شاید به تكنیك بومی بمب هسته‌ای برسی؟ آخه بدبخت، فكر كرده‌ای حرف حسابی چیه توی این دنیا؟ مرد حسابی دیگه «هوا» هم پیدا نمی‌شه كه مردم نفس بكشن، یا آسمون كه كبوتری توش بپرونن یا ستاره‌ای توش داشته باشن، یا آفتاب كه آدما باهاش بخوابن و بیدار بشن و زندگی كنن. خداییش مگه چی مونده از آدمیت جز همین گرسنگی و سیری و بیداری و خواب؟ نخواب بچه جون، نخواب؛ تكون بده، باریك‌الله.

    ×××

    ساعت چنده؟ ساعتم كو؟ چراغ‌قوه؟ یازده و نیم شده تازه؟ حالا كو تا صبح؟ حالا صبح بشه كه چی؟ فكر می‌كنی صبح می‌تونی تكون بخوری؟ تكون؟ چه كار سختی! تكون، تكون بخور، تكون.                   

    ×××

    ای خدا، دیدی چرتم برده بود یه لحظه؟ چهل و دو دقیقه‌ی نصفه‌شبه. یعنی چقدر خوابیدم؟ بذار ببینم تكون می‌خورم؟ خوبه، خوبه. چقدر زیر و بم می‌شه صدای زوزه‌ی باد، یه وقت انگار شغاله، یه وقت هم انگار زنبوره؛ از وزوز زنبور زیرتره، یه چیزی توی مایه‌های مگس و پشه. اَه، دوباره به این موذی مردم‌آزار راه نده كه بیاد توی مغز ماسیده‌ات.

    ×××

    آخ، سوختم. چی بود؟ یعنی پشه بود؟ آخه چه جوری این پشه‌ی لامصب می‌تونه از روی شلوار لی و گرم‌كن پشمی نیش بزنه؟ اصلاً پشه كی اومده توی این كیسه‌خواب؟ اما خوب شد كه چرتم حسابی پرید. تكون، آفرین.

    ×××

    آی. دوباره شروع كردند. تقصیر خودم بود كه باز امشب این‌قدر به این جونور بدكار فكر كردم. من نمی‌فهمم چه جوری از لای كلاه پشمی می‌آن دَم گوش آدم؟ از كی این‌جاها بوده‌ان كه حالا سردربیارن و پدر من رو دربیارن توی این كیسه‌خواب؟ مثل این كه از یه دونه بیشتر باشن. ببین دم گوش راست كه ویزویز می‌كنه، هم‌زمان نوك شست پای چپ هم می‌سوزه. خب این یعنی اقلاً دو سه‌تا هستن. بذار منم دستم رو آماده كنم تا ویزویز كه كرد، شالاپ بزنم روش. آخ. فكر كنم زدمش. آره جون عمه‌ات، فقط زدی توی گوش خودت. خدایا كلافه‌ام كرده‌ان این عوضیا.

    ×××

    شاید شیرینی این جعبه‌ی خرما این پدرسوخته‌ها رو كشونده اینجا. ولی آخه دیگه خرمایی نمونده توی این جعبه، اصلاً بذار این یه ذره شیره‌خرمای پلاستیكش رو هم بلیسم تا خیالشون رو راحت كنم. خودم بخورم بهتره تا این پشه‌های بی‌مروت.

    ×××

    نور این چراغ قوه چرا این قدر كم شده؟ اِ اِ اِ، تو روح هر چی مردم‌آزاره! می‌بینی؟ از بس حواسم رفت به شكار پشه، روشن گذاشتم این زبون‌بسته رو. الآن ساعت دو و چهل دقیقه‌ است، یعنی از دفعه‌ی پیش كه ساعت رو نگاه كردم تا حالا این چراغ قوه روشن مونده؟ یعنی یك ساعت و نیم؟

    ×××

    خیال كرده‌اید عوضی‌ها. من خسته نمی‌شم. نه خسته می‌شم و نه خوابم می‌بره كه هر كاری دلتون بخواد بكنید. این اولین شبی نیست كه تا صبح با من وررفته‌اید. بجنگید تا بجنگیم. به قول مادرجون: جنگ پشه در حبشه!

    ×××

    باید هر جوریه، دو زانو بشینم. این جوری دوتا دستم هم آزادتره واسه‌ی دعوا و هم فرزتر. نیفتی از طاقچه بدبخت! چقدر سنگینه این لحاف برفی! آخ! سُر خوردم. مواظب باش. فكر كردی اگه بیفتی، شهید می‌شی؟ شهید مبارزه با موذی‌ترین جونور تاریخ! این هم شهرتیه البته. عجب جونوریه‌ این پشه. حتی شخصیت تاریخی داره. مگه «نمرود» رو همین پشه نكشته؟ می‌بینی؟ حتی پشه توی تاریخ موندگار شده، اون‌وقت تو مربی صخره‌نوردی و دانشجوی بهترین دانشگاه ایران؟ هیچی به هیچی.

    ×××

    خدایا دیگه طاقت ندارم. مُردم از بی‌خوابی و سرما. این دوتا كم بود كه مصیبت نیش و وزوز پشه رو هم مرحمت كردی؟ ركورد مقاومت می‌گیری این بالا؟ همه‌ی تنم داغ شده از بس كه گزیده‌اند. تو كه می‌دونی من طاقت هر چی رو داشته باشم، از این جونور موذی عوضی عاجزم، حالا این بالا باید سه چهارتا شون رو بندازی توی كیسه‌خوابم؟ اون هم از این تیز و فرزهاشون كه هیچ جور توی دست نمی‌آن؟ آخه اینا چه‌جوری می‌رن این جای آدم؟ آخه شپش هم یه همچین جاهایی نمی‌ره به این راحتیا! لب سوراخ بینی، لای انگشتای پا، كنار ...

    ×××

    سر و صدای چادر و كوله بلند شده، نكنه باد دَمِ صبح علم‌كوهه. صبح شده مگه؟ پس چرا سفیدی سپیده نمی‌افته توی این برفا؟ بذار ببینم ساعت رو. چراغ‌قوه بی‌چراغ قوه؛ دیگه قوه‌ای نمونده براش. خب از لای این زیپ یه نیگا می‌ندازم. ای ول سپیده! ای ول خورشیدخانوم! این چهارمین باریه كه از زیر برف می‌بینمت. عجب زنده و قشنگی تو. اگه زن بگیرم و بچه‌دار بشم، حتماً اسم دخترم رو می‌ذارم سپیده، یا خورشیدخانوم‌، یا حتی آفتاب. «به‌به از آفتاب عالم‌تاب.» گور بابای همه‌ی گرفتاری‌های مسخره‌ی این دنیا. همه‌اش فدای یه تار موی طلایی خورشیدخانوم‌.

    یعنی الآن ساعت؟ بفرما، شش و پنجاه و نه دقیقه‌ی صبح چندم آذر هشتاد و چند. خوب دیگه، خودت رو لوس نكن. پنجه‌ی دست چپ به این سوسولی ندیده بودیم. تكون بخور داداش، دربیا از بی‌حسی. اما چرا سیاه شده‌ان این انگشتا؟ بذار یه كم بمالمتون، می‌خوایم با هم طناب بگیریم و دیواره رو بریم پایین، آخه با یه دست كه نمی‌شه. نه، مثل این كه كار از این حرفا گذشته، سه‌تا انگشتات سیاه شده‌ان. لابد مال همون چار پنج ساعت اوله كه موندن زیر تنه‌ام، وگرنه من كه از نصف شب نشستم روی دوزانو كه با پشه‌ها بجنگم. راستی پشه‌ها! كجا رفتند نامرد‌ها؟ یعنی توی همین سی چهل ثانیه از لای زیپ كیسه‌خواب دررفتن؟ حتماً یخ می‌زنند توی این برف و كولاك. ولی چطور دیشب یخ نزدند؟ اصلاً چه‌جوری اومده بودند توی كیسه خواب؟ خدایا یعنی من دیونه شده‌ام؟ بزار زیپ رو ببندم كه یخ نزنه این كله‌ی قاتی‌پاتی من.

    ×××

    تق، توق، تق، توق، تق، توق. دو جور صدای كلنگ می‌آد از روی دیواره. لابد صعود دو گروه موازیه. مگه كِی زده‌اند به دیواره كه هفت و نیم صبح رسیده‌اند توی ارتفاع 250؟ آهان، این بنده‌خداها اومده‌ان دنبال جنازه‌ی من. ولی چه شاخی درمیارن وقتی كه ببینن هم من زنده‌ام و هم این سه چهارتا پشه كه از دیشب تا حالا نگذاشته‌اند پلك بذارم روی هم. شاید هم بگن «آخه دیوونه‌ی سگ‌جون! توی این ارتفاع و این سرما و پشه؟»

    پاییز 86

    درخواست کتاب راهنماي خريد سبد خريد چاپ صفحه چاپ صفحه ارسال به دوست ارسال به دوست
    جستجو
  •  درخواست کتاب
  • ویلای تابستانی


    جنگ كه تمام شد بیدارم كن


    گنج قلعه ی متروك


    كتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز (دو جلدی )


    هنر آشپزی (دو جلدی )


    دل نوشته ها 1


    If you have problem to read Farsi words, please click on View >Encoding> Unicode-utf-8

    كليه حقوق محفوظ است، استفاده از مطالب با ذكر منبع بلامانع است  

    Email: info@sababook.com 

     

    طراحي و اجرا توسط: رسانه پرداز عصر جدید


    تبلیغات متنی: فروشگاه کتاب :: دانلود رایگان :: فروشگاه کارتون :: انتشارات کتاب
    خدمات اینترنتی: دامین ( domainهاستینگ ( hostingطراحی وب سایت ( websiteتجارت الکترونیک
    هفته نامه گویه :: فروشگاه اینترنت :: جامعه مجازی :: موسسه عدل :: خرید اینترنتی سریال :: کتاب :: موتور جستجو :: فال حافظ
    اخبار خانواده: آشپزی، تغذیه، بهداشت و سلامت، روانشناسی، سرگرمی، دکوراسیون، کودک، حوادث، محیط زیست، هنر، تلویزیون و سینما، فناوری، مشاوره حقوقی، کتاب
    اخبار ورزشی: اخبار ورزش فوتبال، والیبال، بوکس، کاراته، ایروبیک، جودو، پینگ پنگ، تیراندازی، هندبال، ووشو، کبدی، اسکیت، پرورش اندام، بدمینتون، تنیس روی میز، اسکی